روز و شب در حال راه رفتن در تاریکی خاموشی هستم که فقط من و ستاره ام در آن هستیم . راه می روم و ستاره ام راه را به من نشان میدهد . اما چون نمی توانم حرف های ستاره را بفهمم ، هر روز به طرفی روانه می شوم و چون همه جا به جز طوفان و آدمهای شبیه به هم چیزی ندارد فکر می کنم یک قدم را هم جلو نرفته ام . به هر آدمی که نزدیک می شوم رفتاری با من دارد که با بقیه فرق دارد اما صورت هیچکدام آنها معلوم نیست . گاهی اوقات فکر می کنم اگر حرکت نکنم بهتر است اما وقتی از حرکت باز می ایستم ، پا هایم از حرارت سرخ می شوند . روز هاست که تشته و گرسنه به سر می برم . تنها چیزی که می دانم آن است که به دنبال شخصی ام که صورتش به جای سیاهی نور را به من نشان دهد و به جای لباس ، کفش و ... مجلل به تن داشته باشد به من مثل دوستی واقعی رفتار کند
·÷±‡± Wonder Boy ±‡±÷·
پن:منم بالاخره یه اسم پیدا کردم🥳(اگه بد بود بگین عوض کنما🥲)