ویرگول
ورودثبت نام
Boy
Boy
خواندن ۲۱ دقیقه·۱ ماه پیش

خدایان تنها اند

من در دنیایی زندگی میکنم که هیولا هایی هم در آن وجود دارند.ما با هم ارتباطاتی داریم مثل رابطه ی مرغ و روباه ، البته در این رابطه ، مرغدار هایی هم وجود دارند که آنها هم انسان هستند اما قدرتی به دست آورده اند که میتوانند روباه ها را بکشند و از پوستشان استفاده کنند.من یکی از آن مرغدار ها هستم.اسمم توماس است.از آنهایی هستم که کمابیش مثل آدم های معمولی جلوه میکنند اما در اصل نیستند.از آنهایی که کارهایی کرده اند که کسی حتی فکر به انجام آن کار ها نمیکنند.از آنهایی که دیگر نمیتوانند به عقب برگردند چون تباهی کار هایی که کرده اند در قبرستان هم دنبالش می‌آید.نمیدانم چطور بگویم اما تا به الان از این کار هایی که کرده ام و همینطور زندگی ای که این دنیا برای من آورده ناراضی ام.بار ها سعی کرده ام آنها را فراموش کنم و خود را در دنیایی پاک و با برگه ای در دست راستم ببینم اما نمیتوانم.چون افکارم خراب تر از زندگی و کار هایم است به طوری که انگار اگر زندگی ام بد باشد،افکارم چند برابر‌ زندگی ام بدتر است.خیلی وقت ها دوست داشتم بفهمم اگر زندگی ام خوب باشد افکارم چگونه میشد اما تا به الان فهمیده ام که آدم هیچ آدمی زندگی خوبی ندارد چون زندگی مثل یک تپه است.اول کار شیب بسیار کم است و ما اصلا متوجه بالا رفتن نمیشویم اما آرام آرام میفهمیم که شیب در حال زیاد شدن است تا اینکه به نوک قله میرسیم و به شادی دست پیدا میکنیم اما اینجا هم برای جور در نظر گرفتن زندگی زود است چون باید همان شیبی که بالا آمدیم را پایین بیاییم. با اینکه هنوز نوجوانی بیش نیستم اما انگار اوضاع خوبی ندارم.میترسم الان که در این سن و شیب هستم،اگر بخواهم به نوک قله برسم باید چه شیبی را تحمل کنم؟اصلا میتوانم به نوک قله نگاهی بیندازم یا اینکه قبل از این اتفاق خسته میشوم و دستم را ول میکنم؟البته الان باید به آینده فکر زیادی نکنم و به فکر هیولایی باشم که میخواهم بکشمش.انگار از نوع بی روح هستند.آنها از روحی که در هوا در حال جریان است استفاده میکنند و آنرا در محلی که معلوم نیست هر بار کجای بدنشان است میگذارند تا کشتنشان سخت تر شود و ضربه هایی که به جا های دیگر میخورد بی اثر شوند و در لحضه ترمیم شوند.اما من با توانایی هایم میتوانم او را به راحتی بکشم.من میتوانم او را در ذهنم ببرم و با دنیایی که در ذهنم دارم با او مبارزه کنم.با این کار نیتوانم او را به راحتی بدون روح کنم تا بمیرد... .تمام شد.خب حالا بگذارید دوباره بحث را ادامه دهیم.من هیچ خاطره ای از خود ندارم اما هر وقت آدمی من را میبیند از من فرار میکند و حتی گاهی اوقات هیولا های بی عقل و هوش را میبینم که به نظر خیلی قوی میرسند اما از من فرار میکنند برای همین است که هیچ وقت پول خوبی گیرم نمی آید و دیر به دیر پیش می‌آید پول خوبی گیرم بیاید.دیگر برای امروز بس است و باید به شهر بروم تا غدایی بخورم.
-سلام.
-به به.میبینم امروز چیز گرونی شکار کردی.برخلاف روز های دیگه
-خب نمیدونم چرا این از دستم فرار میکنن اما من بدم نمیاد
-آره حتما بعضیاشون هم باهات چایی میخورن درسته؟
-پولمو بده برم
-خب... .این چیزی که شکار کردی بر خلاف چیز های دیگه که شکار میکردی ۲۰۰ کلار می‌ارزه.باید خیلی خوشحال باشی.
-دارم میگم پولمو بده برم.
-باشه باشه ، جوش نیار حالا.اینم پولت
باید بروم به همان جایی که همیشه میرفتم تا غذا و جای خواب گیرم بیاید.درست است که کِلاتِز خیلی محبوب نیست اما آنجا چون همه یا مست اند و یا از روزگار بی خبرند من را نمی‌شناسند.مثل خودم.من تنها با حرف هایی که یواشکی از مردم شنیدم بعد آنها را کشتم خود را میشناسم و هیچ یک از آنها آن چیزی که من دنبالش هستم را به من نمیدهند.هویت واقعی خودم.
-سلام
-سلام.غذای هر روزت رو برات آماده کردم و طویله رو هم برق انداختم تا راحت بخوابی.
-مرسی ولی امروز شکار خوبی داشتم و نمیخوام خسیس باشم.
-اوووه.ببخشید آقای پولدار.
-عیبی نداره.امروز میخوام فقط گوشت مرغ بخورم و میخواب روی تخت بخوابم.
-باشه ۱۰۰ کلار برات آب میخوره.
-بیا،بگیرش
-برو تو اتاق ۵ ، نیم ساعت دیگه آماده میشه.میام در میزنم که بیایی
تخت زیادی نرم بود و او فکر میکرد نمیتواند روی تخت دراز بکش چون فکر میکر اگر روی تخت بخوابد.تخت او را فرو میبرد و در خود غرق میکند چون کاه هایی که چندین سال روی آنها خوابیده بود کمی از زمین نرم تر بود و همین باعث میشد که پولی در ازای جای خوابش ندهد و بتواند اگر نخواست،جای دیگری بخوابد اما الان نمیتوانست آن کار را با این تخت بکند چون بیشتر از ۵۰ سکه برای این تخت مخملی با یک متر فاصله از زمین بود و به او احساس شاه بودن میداد.اما او گدایی بیش نبود و گدایان نمیتوانند تاجی که شاهنشاه ها روزانه بر سر میکنند را تحمل کنند.با این حال زمانی که با احتیاط روی تخت دراز کشید فقط فهمید خوابش برده و آندره آمده تا بیدارش کند اما او خواب بود و بیدار نشد و آندره از این اتفاق خوشحال شد چون هر بار این اتفاق برای مسافری بیفتد او غذایی را که درست کرده را خودش میخورد و بعدا اگر مشتری یادش آمد نصف پول غذا را به مشتری برمی‌گرداند.آندره داشت میخندید که توماس با ذوق برای خودن غذای لذیزش بیدار شد.آندره آندره با صورتی ناراحت غذا را به توماس میدهد و به او میگوید:میدونی که نمیتونی اینجا مثل تویله غذا بخوری؟باید بیایی سر میز غذا بخوری.
توماس ناراحت شد و با خود گفت اگر دیگر پول گیرم بیاید اینطور خرجش نمیکنم اما زمانی که تکه ای مرغ را با دندان هایش کند،دیگر کل دنیا را از یاد برد و فقط به خوردن آن مرغ فکر کرد که جلویش برق میزد و او را به بهشت نردیک میکرد.بعد وقتی دوباره به روی تخت رفت،دوباره در خواب غرق شد و یادش رفت میخواست از آندره تشکر کند.آنقدر راحت خوابیده بود که فکر میکرد در خواب ۱۰۰ ساله فرو رفته.وقتی بیدار شد فهمید خیلی خوابیده است.او همیشه ساعت ۴ صبح بیدار میشد تا زمانی که هیولا ها در خواب به سر میبرند او بتواند چند تایی از آنها را راحت شکار کند اما امروز چون دیر بیدار شده بود فکر میکرد نمیتواند پول خوبی شکار کند اما وقتی برای شکار هیولا به منطقه ای جدید رفت،با صحنه ای دلخراش مواجه شد که سال ها ندیده بود.هیولا ها جایی جمع شده بودند.این به این معنا بود که آنها آدمی را گیر آورده بودند و الان هیولا های ریز داشتند آلاشه مانده از آن جنازه را میخورند.درست معلوم بود دارند لذت میبرند چون حتی یکی از آنها هم حتی متوجه توماس نشده بود.توماس عصبانی بود و سردری که از دیدن آن صحنه گرفته بود داشت بد تر و بد تر میشد.میلاد با بیشتر شدن سردرد،کنترل خود را بیشتر از دست میداد تا اینکه بیدار شد.نمیدانست چطور اما انگار بدنش کنترل او را به دست آورده بود و همه هیولا ها را با هم به جهنمش برده و کشته بود.تا به حال فکر نکرده بود تا از یک هیولا بیشتر را به ذهن خود بیاورد.آن جنازه هم دیگر آنجا نبود،او الان جلویش ایستاده بود و داشت با چشمانش تشکر میکرد اما میلاد به چیز دیگری فکر میکرد.او دیده بود که او مرده است.اصلا امکان نداشت او بتواند زنده شود.حتما داشت خواب میدید.سیلی ای به خود زد اما هیچ اتفاقی نیفتاد.او بیدار بود.سریع با ذهنش به شهر فرار کرد و یک ساعت بعد با خود فکر کرد اگر او یک ابر انسان عادی باشد تا الان مرده یا آسیب بدی دیده است.خدا خدا میکرد که الان که دارد به سمت جایی که بار آخر همدیگر را دیدند بتواند او را ببیند.وقتی آنجا رسید،دید کسی آنجا نیست و زمین پر از خون است اما به نظر خون انسان نمی‌آمدند .خون یک هیولا بود که روی زمین پاشیده شده به طوری که انگار تعداد بیشماری مشت و لگد به او خورده و بعد مرده.توماس با خود گفت این یکی را کشته اما نمیتواند از کمی قویتر از این فرار کند اما وقتی جلو تر رفت دید کسی که انگار جمع اقسامی از اندامهای یک هیولا و یک انسان است که دارد با چند هیولای دیگر مبارزه میکند.توماس که نمیدانست چه خبر است،همه را در ذهنش برد اما نتوانست و هیچ کار نکرد تا زمانی که آن دو رگه تمامی هیولا ها را کشت.بعد او را به دنیای خود برد تا از او بازجویی کند اما او مقابله کرد.با نیرویی باور نکردنی نسبت به ضربه هایش به هیولای اول داشت به توماس حمله کرد.توماس که در ذهن خود بود به راحتی حمله های هیولا را دفع کرد و او را به زنجیر بست.هیولا که به زنجیر بسته شد آب رفت تا به همان انسانی تبدیل شد که مرده بود.از انسان پرسید:تو کی هستی؟
-نمیدونم
-پس درباره خودت چی میدونی؟
-میدونم که حافظه ام رو از دست دادم و قدرتی پیدا کردم که باهاش میتونم قدرت بقیه و کپی کنم به چز قدرت تو رو
-تو مگه نمرده بودی؟چطور زنده شدی؟
-دارم میگم نمیدونم.وقتی بیدار شدم دیدم چند تا هیولا رو کشتی و بعد از دیدن من فرار کردی.طوری که انگار من یه هیولام
-خوب هستی
-نه،من یه انسانم
-من دیدم که هیولا ها شکمت رو پاره کرده بودن و الان کاملا سالمی؟این معنی هیولا رو بران نداره؟
-نمیدونم.میدونم که تو منو نجات دادی و من زندگیمو به تو مدیونم
-خب پس الان میخوای بگی هر کاری برام میکنی؟
-از اونجایی که جونم رو نجات دادی و فقط تو رو میشناسم آره
-اسمت چیه؟
-آرنولد.تو چطور؟
-توماس.بیا بریم چند تا هیولا شکار کنیم تا پول امروزمون رو هم گیر بیاریم
و اینجوری شد که توماس و آرنولد با هم شروع به کشتن هیولا ها.چون هیولا ها از آرنولد فرار نمیکردند،توماس قایم میشد و اگر هیولایی می‌آمد توماس به سرعت او را میکشت و خیلی سریع پول زیادی گیر توماس و آرنولد آمد.اما آرنولد میخواست قدرتش را ارتقا دهد برای همین اسرار کرد که بیشتر بمانند تا او بتواند قدرت خود را روی هیولا ها امتحان کند.آنها فهمیدند قدرت آرنولد این است که اگر کسی با قدرتی به او حمله کند،او آن ضربه را جذب کرده و از آن استفاده میکند.دیگر آرنولد هم راضی شده بود و خواستند برگردند.آرنولد که نمی‌دانست راه از کدام ور است از توماس سؤال کرد:از کدوم ور باید بریم
-هیچ وری
و ناگهان آرنولد و اجساد هیولا ها را به ذهن خود برد و به شهر،جلوی ساختمان هیولا کشی برد.به آرنولد گفت صبر کند تا او هیولا ها را بفروشد و بعد از چند دقیقه دست خالی از ساختمان بیرون آمد.آرنولد که متعجب از دست خالی بودن توماس بود از او پرسید:چرا هیچی نداری
توماس از ذهنش سکه ها را بیرون آورد و نشان آرنولد داد که چطور برق میزند و چشمان را کور میکنند و در گاوصندوق خود گذاشت.آرنولد به دنبال توماس میرفت و توماس همه مکان‌های مهم شهر را به او نشان میداد.به در هر مغازه لباس فروشی ای که میرفتند به دنبال لباس خوبی برای آرنولد میگشند و در آخر پیدا هم کردند.بعد از نشان دادن شهر،توماس و آرنولد به پیش آندره رفتد و اتفاقاتی را که افتاده بود را به او گفتند و با اینکه داستان عجیبی بود اما آندره حرف های آنها را باور کرد.امروز آنها خیلی چیز های زیادی خودند چون آرنولد خیلی گرسته بود و جای بسیار خوبی خوابیدند چون میدانستند قرار است هر روز پول خوبی گیر بیاورند.قبل خواب وقتی داشتند سر میزی شام میخوردند و حرف میزندند.پچ پچ هایی درباره هیولا ها میگفتند که وقتی توماس و آرنولد به آگها نزدیک میشدند آنها حرف زدن را بس میکردند برای همین توماس از آندره درباره اتفاقاتی که دارد می‌افتد پرسید و آندره توضیح داد که انگار هیولا هایی پیداشدند که قویتر و عجیبتر اند و هیولا های ضعیف را میکشند.توماس احتمال داد که آنها درباره آرنولد حرف میزنند برای همین قضیه را به او گفت.صبح فردا،توماس بر خلاف تمامی روز های دیگر با خواست خود دیر بیدار شد چون عجله ای نداشت.اما آن روز اتفاقی عجیب افتاد.دنیای درون ذهن توماس دیگر وحشیانه نبود و چیز هایی خوشحال کننده را در ذهن خود میدید و البته نمیتوانست دیگر هیولا های قوی را با ذهنش بکشد برای همین آرنولد خوشحال بود که امروز بسیار هیولا کشته است اما توماس ناراحت،چون به جز چند هیولای مظلوم هیولای دیگری را نکشته بود. فردا را حتی برای شکار نیامد چون در آخر های کار حتی هیولا های کوچک را هم نمیتوانست بکشد.روز ها همینطور میگذشت و آرنولد به شکار میرفت و توماس که از بیکاری حوصله اش سر رفته بود رفت تا کاری انتخاب کند و در آخر تصمیم گرفت که زیر دست آندره کار کند.توماس گذر زمان را حس نمیکرد،هر روز برایش مثل روز های دیگر زجر آور،خسته کننده و تکراری بود.یک روز توماس مثل همیشه با ناراحتی بیدار شد و آرنولد از او خواست تا به جایی بیاییند تا چیزی را به او نشان دهد.توماس مثل همیشه آرنولد را به شکارگاه رساند اما امروز خودش هم با او رفت.خیلی ذوق داشت چون بعد چند وقت بود که داشت به آنجا می‌آمد و میخواست چند هیولا را بکشد اما یادش آمد که در ذهنش خرابی،ترس و وحشت جایی ندارد.ذهنش مثل مغازه خسته کننده شده بود.آرنولد توماس را دنبال خود کشاند و بعد از حدود نیم ساعت بالای پرتگاهی ایساد و گفت : ببین ،اونجا
-اون دیگه چیه؟
-یه هیولای جدیده
-میددنم اما چرا تخم نداره؟
-من چند روز بود که داشتم در نظر میگرفتمش و فهمیدم اون تکامل پیدا کرده.تولید مثلی داره که از دهنش یه هیولای دیگه در میاد
-چقدر چندش،فرقی هم با هیولا های دیگه میکنه یا فقط همینش فرق داره
-اون تا الان هیولا شکار کرده و حتی یه آدم هم ندیده و نخورده
توماس با تعجب به آرنولد و هیولا نگاه کرد و گفت:یعنی ممکنه بتونه با انسانها ارتباط برقرار کنه؟
-نمیدونم،ولی هوش خیلی بالایی هم داره
-چرا؟
-چون تا الان تو هیچ کدوم از تله هام گیر نکرده و به حتی یه هیولای قوی تر از خودش نزدیک نشده
-یعنی میگی یه معیار برای اندازه گیری قدرت داره؟
-نمیدونم بیا امتحان کنیم،تو همینجا بمون
آرنولد سریع از پرتگاه با بالهایی که در آورده بود پایین رفت و به هیولا رسید.هیولا که انگار کشف بزرگی کرده نعره ای زد و هیولا های هم جنس خود را صدا زد.وقتی همه جمع شدند.هیولایی که رنگ سیاه تری داشت نعره هایی زد به طوری که دارد نظر میدهد.آنها شروع کرده بودند و درباره آرنولد بحث میکردند.آرنولد که خسته شده بود آرام با خود گفت:حوصله ام سر رفت(هی)
هیولا ها که داشتند پچ پچ میکردند ساکت شدند.شروع کردند به تکرار کلمه های آرنولد.آرنول که شگفت زده شده بود که چطور آنها حرف های او را تکرار کرده اند خواست به آنها زبان خود را یاد بدهد اما توماس از بالای پرتگاه به پایین آمد و هیولا ها طوری که انگار توماس هیولا است آنها،جیغی کشیدند و فرار کردند.توماس که از این کار آنها ناراحت شده بود به آرنولد گفت که برمیگردد و آرنول که فکر نمیکرد بتواند آنها را تا چند وقت ببیند به توماس گفت که تقصی او نیست و برای شکار به جایی رفت و تا شب برنگشت.این روز ها آرنولد برای ارتباط برقرار کردت با آن هیولا های تکامل یافته دیر به شهر می‌آمد و توماس نگران او میشد اما هر وقت که برمی‌گشت توماس را در جریان اتفاقاتی که با آن هیولا ها گذراند میگفت و او را هیجان زده تر میکرد.او آنقدر هیجان زده شده بود که نمیتوانست کار کند و همیشه به فکر اتفاقاتی که ممکن است با آرنولد و هیولا ها بیفتد فکر میکرد اما نگران آرنولد نبود چون او خیلی قوی بود و با یک حمله حتی قوی تر هم میشد.اما روزی آرنولد آمد و خبد جدیدی به او داد که او را دیوانه وار هیان زده کرد.آن خبر این بود آرنولد توانسته بود زبان انسانها را به آنها یاد دهد و آنها الان میتوانستند با انسانها ارتباط برقرار کنند و برای نوع خود اسمی انتخاب کرده بودند که تدیوم نام داشت.حتی تمدن را یاد گرفته بودند و گروهک هایی برای کار های مختلف انتخاب کرده بودند.آنها خیلی به انسانها نزدیک شده بودند.و به نظر می‌آمد که آنها در مورد انسانها خیلی سؤال داشتند.توماس که نگران به نظر میرسید به آرنولد هشدار داد که نکند آنها بویی از طعم انسانها برای هیولا ها ببرند و بخواهند آنرا بچشند اما آرنولد خندید و به او توظیح داد که آنها او را خدا میبینند و فکر میکنند که او است که آنها را بوجود آورده اما نخواست به توماس بگویید که آنها در اصل توماس را به نام خدا صدا میزنند و از او میترسند چون نمیدانست اگر به او بگویید ممکن است جه بلایی سر خیلی ها بیاید.روز های توماس با انتظار برای آرنولد میگذشت و روز های آرنولد با درس دادن.روزی آرنولد نگران به خانه آمد و با حرف هایش شادی را از صورت توماس محو کرد و نقاشی ای از ناراحتی،ترس و ... به او داد.یکی از تدیوم ها طعم خون انسانی را آن دور و بر چشیده بود و به همه داده بود،آنها دیوانه وار تر از هیولا های عادی به دنبال خون انسانها بودند.آرنولد میخواست فردا طوری رفتار کند که انگار موضوع را ندیده و یکدفعه به تدیوم ها حمله کند و نقشه ای بی نقص ریخت که آنها را بکشد.فردا صبح بعد از اینکه توماس آرنولد را رساند،یواشکی او را تعقیب کرد تا مبادا بلایی سر بهترین دوستش بیفتد.او داشت هیولا ها را میدید که از دور در حال شکار هیولایی بودند اما بعضی از آنها نشسته بودند و داشتند حرف می‌زدند.توماس خود را در دنیای خویش برد و گوش خود را نزدیک به هیولا هایی که داشتند حرف میزند نزدیک کرد و فهمید آنها نقشه کشیده اند که تا آرنولد را دیدند او را بکشند.او سریع به جای قبلی خود برگشت چون فکر کرد یکی از هیولا ها گوش او را دید اما اینطور نبود.او کاملا هواسش به هیولا ها بود تا اگر خواستند ضربه کشتده ای به دوستش وارد کنند او را نجات دهد.انگار ثانیه ها داشتند کش می‌آمدند چون توماس گذر زمان را حس نمیکرد تا زمانی که آرنولد و هیولا ها به هم رسیدند.انگار زمانی که کند شده بود ذخیره شده و الان خیلی سریع تر میگذشت.هیولا ها بعد از دیدن آرنولد شوکه شدند و جیغ کشیدند،انگار هر ثانیه به یک صدم ثانیه تبدیل شده بود.تیغ ها تا شعاع ۱۰ متری هیولا از زمین بیرون آمدند،توماس پلکی زد و آرنولد روی تیغ ها فرود آمد.توماس سریعا او را درون خود برد اما دیگر دیر شده بود.آرنولد داشت نفس های آخرش را میزد. توماس با بغضی در گلویش که داشت او را خفه میکرد و آرنولد با زخمی در شش هایش که داش او را خفه میکرد شروع به صحبت کردند.
-ببخشید،آرنولد
-ع،عیبی نداره
-اگه من یک ثانیه زود تر این کارو ...
-این حرفو نزن
-چرا؟
-بعدا میفهمی
-چی رو؟
-خداحافظ دوست و خدای من...
زخم و بغض کار آرنولد و توماس را تمام کرد .توماس مثل بچه ها گریه میکرد چون یک بچه بود.گریه هایش دلیل جدیدی داشتند،او ناراحت بود.فکر میکرد نا به الان این حس را تجربه نکرده و این حس را جدید است که درون قلب خود راه میدهد.او نفهمیده بود منظور دوستش در لحظه آخر چه بود اما الان نمیخواست براز این کار وقت بگذراند چون ناراحتی اش خیلی بیشتر بود.او یک روز تمام داشت کنار جسد دوستش که زندگی جدیدی به او داده بود نگاه میکرد و نمیدانس به جز این کار برایش چه کند.دوستش را خاک کرد اما او را در زمین خاک نکرد.او را درون دنیای خاک های ذهن خود دفن کرد و باعث شد آن مکانی که او را خاک کرده نورانی و شاداب تر از بقیه دیده شود.بعد به چیز دیگری فکر کرد.آن تدیوم های بی‌رحم را با دطتان خود خواهد کشت.نمیخواست بگزارد حتی یکی از آنها زنده بماند.وقتی به خانه تدیوم ها رفت،دید که بهوجز بچه ها و زن ها ، کس دیگری آنجا نیست.فهمید که آنها رفته اند تا آتش خود را با خون انسان های شهر خاموش کنند برای همین تک تک زن ها و بچه ها را به ذهن خود برد،ذهنی که الان همه جاید پر از دیوانگی بود.ابزار های شکنجه ای که معلوم بود برای آینده اند اما او نمیخواست آنها را اینطور بکشد،درون چهار دست و پای آنها تیغی فرو کرد تا نتوانند جم بخورند و از خونریزی بمیرند.یکی از مادران این وسط خواست شجاعتی به خرج دهد و خود را جلوی بچه اش انداخت و به او گفت که فرار کند اما صدای پای فرار کردنی نیامده بود چون توماس همان لحظه تکه تکه ی دخترک را از هم جدا کرد،و به مادرش گفت:اگه یه تیکه از این غذا رو بخوری میزارم زنده بمونی.
-تو یه خدای دیوانه ای
-من اگه خدا بودم اینطور ناراحت و یا عصبانی نمی‌شدم
-تو تاوان کارت را پس میگیری
و به سوی توماس حمله کرد.میدانست در برابر او شانسی ندارد اما خواست تلاشی کرده باشد تا شاید حتی زود تر بمیرد.توماس اینجا فکری کرد.تمامی تدیوم ها را یک جا جمع کرد و با دو تخته چوب محکم به هم فشار داد و خونی که از آنها فرار میکرد را در کاسه ی بزرگی ریخت تا بعدا کاری کند.سریع به شعر خود بازگشت.دید که همه جا خراب شده و نشانی از انسانها نیست،فقط هیولا هایی بودند که پشت انگار پشت سر تدیوم ها راه افتاده بودند و به شهر آورده بودند.همه با هم به توماس حمله کردند اما توماس همه را میکشت و به دنبال تدیم گه میگشت،انگار هیولا های دیگر پشه هایی بودند که باید تنها با ضربه انگشتی نابود شوند.وقتی به یک تدیوم رسید در مهمانخانه آندره بود و دید که یکی از آنها شیشه جان او را شکسته و دارد مثل کسی که نمیتواند ته آبمیده اس را بخورد آندا فشار میدهد و دنده هایش را میشکند نا خون بیشتری گیرش بیاید.همه آنجا بودند.همه را برد و به آنها گفت:خون میخواید؟بگیرید،اینم خون
آن کاسه ی پر خون بزرگ را آورد و روی آنها ریخت تا در ناراحتی و وحشت زن ها و بچه هایشان غرق شوند.او دانه دانه آنها را با خون زن ها و بچه هایشان که سفت شده بود و به شکل تیغ در آمده بود را درونشان فرو کرد،بیرون آورد،فرو کرد،بیرون،آورد و ... .اما یکی از آنها را زنده گذاشت،رئیس قبیله را،از او پرسید:تازه یادم اومد که من از کشتن شما خوشم میاد و شما هم از کشتن ما.میبینی چه رابطه ی دوستانه و دوطرفه ای داریم؟
-منو ببخش
-دارم میبخشمت دیگه،نمیکشمت
-من میخام که منو بکشی
-چرا میخوای از جهنم فرار کنی وقتی خودت ساختیش؟
-من نمیتونم با خودکشی و ... از این جهنم خارج بشم
-چرا خب؟برو بمیر یه گوشه و تمام
-ما اگه اینطوری بمیریم دوباره در قالب هیولای دیگه ای به دنیا میایم
-خوب یعنی یه آدم باید بکشدتون؟
-نه،خدا ی ما باید بخواد که دیگه نباشیم و اون زمان ما میمیریم و دیگه بوجود نمیایم
-و این خدایی که همه راجبش حرف میزنن کجاست؟
-اون همینجاست
-اشتباهه،اصلا خدایی توی این دنیا وجود نداره چون اصلا عدالتی وجود نداره،اینجا رو شیطان رهبری میکنه
-پس میگید که شما خدا نیستید؟
-من و خدا؟اگه من خدا بودم که همه شما رو میکشتم
-خب شما انگار به یاد ندارین اما شما هستید که تمامی این دنیا رو ساختید،با مغذتون
-یعنی میگی من میتونم با مغذم به دنیا حکمرانی کنم؟
-نه قربان،شما میتونین با مغذتون این دنیا رو عوض کنین
-چطوری؟
-نمیدونم،فقط میدونم که شما این دنیا رو مغذ خودتون میدونستید
توماس به حرف هایی که شنیده بود فکر کرد.آوردن هیولا ها،آوردن ابر انسانها،زنده ماندن آرنولد،فرار هیولا ها و خیلی چیز های دیگر که باعث میشد او خدا به نظر برسد و بتواند با گفته و افکارش این دنیا که مغذ خود است را تغیر دهد،بسازد و نابود کند.حرف هایی که آن هیولا میزد به نظر واقعی می‌آمدند برای همین او را به خواسته اش رساند و او را کشت اما هیچ وقت ندیده بود هیولایی بتواند گریه کند.او با خود فکر کرد که چه میشود اگر این دنیای خاکستری را به پوچی تبدیل کند تا دیگر آزار دیدن کسی را نبیند؟و این را خواست.میدید که کل جهان داشت خود را میخورد و به سرعتی باور نکردنی،هیچ چیز به جز تنهایی و خودش باقی نمانده بود.حال باید فکر میکرد تا دنیایی جدید بسازد که در آن همه خوش و خرم باشند و یا دنیایی که هیچ کس در آن نباشد؟او میدانست که انسانها در آخر همیشه دشمنی زا پیش میگیرند چون الان چند هزار دنیای قبلی ای که ساخته بود را به یاد آورده بود.در همه آنها ناراحتی،کشتار و احساس های درد آور بیشتر از محبت ها بودند و همین باعث میشد تا آن دنیا را نابود و از نو بسازد اما الان دیگر کافی بود.او دنیایی ساخت که هیچ موجود زنده ای در آن وجود نداشت.بدون انسان، بدون دشمنی و بدون دوست.او اینکار را کرده بود تا دیگر کسی آسیب نبیند و تمامی درد ها را خوش متحمل شود.او الان آدمی تنها بود و نه یک خدا چون تا زمانی که موجودی وجود نداشته باشد.خدایی نبود که آنرا بسازد.او دیگر با خاطره های خود میزیست.با خنده ها،گریه ها و خشم هایش.میدانست که آنها همیشه با او خواهند ماند و او آنها را دوست داشت اما دیگر نقطه ای دور بودند که فقط میتوانست آنها را از دور ببیند.

داستان
ℍ𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕤 𝕙𝕖𝕣𝕖 , 𝕒𝕟𝕕 𝕨𝕖 𝕒𝕣𝕖 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕖𝕧𝕚𝕝𝕤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید