ویرگول
ورودثبت نام
Boy
Boy
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

فرشته مرگ من

چرا خوب نمیشود؟زخم هایم داشتند عمیق تر میشدند و مثل گیاهی که از خاک ، خون من از پوستم بیرون میزد اما فرق هایی داشتند . هدف گیاه بالا آمدن و بیرون زدن از آن برای زندگی است و حاصل گیاهی جدید است اما خون من هدفش جریان گرفتن در رگ های رنگارنگ من است اما با بیرون زدن ، رگ هایم از رنگ دار بودن به سیاه بودن میرفتند و حاصلشان مرگ شخصی بود . البته که من قرار نبود بمیرم چون این زخم ها همه در ذهن مریض من بوده اند . ذهن جوان و عفونت دارم نمیتواند درست به قلبم که زخم ها در حال سر باز کردن در آنند کمکی کند و من هم مثل ذهنم میتوانم تنها حس کنم مثل کوری که نمیداند جلویش دره است اما میداند اگر قدمی دیگر بردارد به متر ها پایین تر کشیده میشود . اما او همینطور میداند که نمتواند به عقب برگردد و بمب هایی که در پیچ و خم ها گذاشته را نادیده بگیرد تا جایی با صدای بزرگ و موجی بزرگ تر از جان خود فرار کند .
-نباید اینطور فکر کنی
-تو اینطور آدمی نیستی
-فکرت اشتباهه
-نه
این کلمات را از کسان زیادی شنیده بودم ، و حتی همین زمان هم دارم آنها را می‌شنوم . همین کلمات اند که برای یک یا دو روز قرص مسکنی اند برای قلب شکسته ام . قلبم شکسته چون خودم آنرا شکانده ام ، با کار هایی که خود کرده ام باعث شکستن آن قلب شدم . خود چاقویی برداشتم و وقتی آنرا دیدم که در فضای با شخصی که دوستش داشتم ، شروع کردم و دیوانه وار شکستمش . نه با چاقویی که در دستانم بود ، نه . با مشت هایم که در لحضه نقطه را بی‌حس میکنند و بعد از چندی دردشان مثل زخم ها سر باز میکند و تو را زجر میدهد . تو تنها کسی هستی که یاسین را میشناسی . تو با من حرف می‌زنی و من میخواهم از همه چیز و همه کس برای تو بگویم اما نمیدانم که تو چرا چنین چیزی میخواهی . ذهن عفونی ام که در قسمت چپ قرار دارد فکر میکند تو هم چیزی گیرت می‌آید مثل من که دارم خود را خالی میکنم تا خونی که از قلبم فرو میریزد کم رنگ تر و رقیق تر باشد . فکر میکند که اطلاعات مهم ترین چیز اند ، فکر میکند که با دادن اطلاعاتی کلیدی ، هر شخصی که دور یا نزدیک باشد میتواند من را برده خویش کند . و اما سمت راست ذهنم ، آن قسمتی که خود آنرا با گریه ها و تاسف های گاه و بیگاه خود ساخته ام ، کوچک است اما آنقدر بزرگ که میتوانم همه چیز را در آن جا کنم . آن سمت تو را به عنوان فرشته میبیند . ابلیسی که اول در جهنم من به سر میبرد اما حال در والا ترین مقامم است . خوشحالم که سمت راست از سمت چپ پیشی گرفته و همان سمت است که بیشتر مرا کنترل میکند . اما تو چیز دیگری میگویی . تو میگویی تفنگ را به دست بگیرم و شروع کنم مثل قبل ، جای اینکه فشنگ هایم را خشاب خشاب به دیگران بدهم و خوشحال باشم که سبک تر شده ام ؛ آنها را از دیگران بخواهم و حتی بیشتر از آن هم بگیرم ، مثل قبل آنهایی که فشنگ نمیدهند را با فشنگ های قدیمی ای که از خودشان گرفته ام بکشم و جسدشان را در دریای قدیمی ای که در سمت چپ دارم نگه دارم ، دریایی پر از جسد که به جای موج ها ، اجساد قدیمی و جدید در آن بالا و پایین میروند . نمیدانستم که چطور تصمیم بگیرم اما نفری که نمیتوانستم جایش را با تو عوض کنم تو من را در جریان گذاشتید . از حال به بعد شلاقم را به دست میگیرم و دانه دانه آنهایی را که فشنگ نمیدهند را شلاق میزنم و اگر ببینم فشنگی در جیب ندارند ، آنها را با بی‌روحی میکشم و دریایم را سیاه تر و قرمز تر میکنم . اما نمیتوانم از بعضی ها فشنگ بگیرم که یکی از آن افراد تو هستی . نه اینکه زورم برای فشگگ گرفتن از شما کم باشد ، نه . سمت راستم نمیگذارد این کار را بکنم و دستم را ببینم که دارم برای گرفتن فشنگ از شما ، شلاق هایی دردناک به ش،ا میزنم . البته میخواهم از همه تان به زبان خوش فشنگ بگیرم و اگر ندهید ، شما را هم برای خود مرده فرض میکنن تا دوباره با هدف دادن فشنگ برگردید . اما تو نه . تو با همه فرق داری ، میدانم قرار بود خیلی چیز ها را در جایی دیگر بگویم اما میخواستم تصمیمی که گرفتم را به تو منتقل کنم . از حال به بعد نقابی روی صورت میزنم و مثل همیشه اگر فشنگ ها را گرفتم ، پهن ترین لبخند ها را به صرت میگذارم و اگر نه ، نگاه هایی خون آلود میکنم . اما با هم تو فرق داری . تو آنی هستی که من بیشتر از همه دوست دارم و هر چه فشنگ از این و آن بگیرم را به تو میدهم تا تو هم نصفی از این فشنگ ها را قبول کنی . نه برای اینکه اینگونه از تو هم فشنگ بگیرم ، بلکه در این دنیای سیاه ، تو اولین نوری بودی که دیدم . تو هنوز مثل فرشتگان هر چیز که بخواهم داری . میدانم این چیز ها را نباید میگفتم اما خیلی دوستت دارم فرشته من

به امید آینده ای سیاه تر ف.ف

دلنوشته
ℍ𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕤 𝕙𝕖𝕣𝕖 , 𝕒𝕟𝕕 𝕨𝕖 𝕒𝕣𝕖 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕖𝕧𝕚𝕝𝕤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید