ویرگول
ورودثبت نام
Boy
Boy
خواندن ۸ دقیقه·۱۳ روز پیش

نمیدونم

نمیدانم این روز ها چطور میگذرد . روز ها از صبح که بیدار میشوم تا خود ظهر ، فکرم را با بازی ، فیلم و خیلی چیز های دیگر میگذرانم . ممکن است در این بین کمی هم متنی نوشتم ، چیزی خواندم و یا کاری کردم . ساعت شش میشود و با شادی از خانه بیرون میزنم . چه چیز در انتظار من است؟یک دوست ؟ یک بیرون رفتن برای با هم بودن و یا هر چیز دیگر؟هیچ کدام نیست . میروم تا با کسی وقتم را بگذرانم . او یکی از نزدیکترین کسانی است که همیشه میبینمش . حداقل حال که دیگر قرار نیست دوستانم که خیلی دوستشان دارم و حاضرم جان خود را برایشان فدا کنم را بیشتر از چند بار ببینم او به من نزدیکتر میشود . تنهایی را میگویم . بیرون میروم و میدوم ، تنها چیزی که این روز ها راحتم میکند ورزش است . بعد از دویدن با وجود نفس زدن های غیر قابل کنترل به دلیل نیاز شش های بزرگم و بی‌حسی دست هایم به دلیل گرفتن کیف حین دویدن و کوفته بودن پا هایم به دلیل کم نکردن سرعت هنگام سراشیبی ها و سرازیری ها به سمت زمین های پینگ‌پنگ میروم تا بازی کنم . همیشه میز های خالی و بسیار زن و مرد ، پیر و جوان منتظر وجود دارند . من هم همیشه سه توپ ، یک تور و یک دسته به همراه دارم اما هر بار که به مغذم رستور می‌دهم تا پا ها و دستان گرفته ام را حرکت دهند ، از اظطراب ، ترس و خجالت پر میشود و هیچ حرکتی نمیکند و میگذارد من همینطور سرکوفت هایی که به خود میزنم را ادامه دهم و آبروی خود را جلوی خود بیشتر بریزانم . بعد از زمانی که نمیدانم چقدر است ، خسته میشوم از سرکوفت ها و دستور ها برای همین پیش دوستم که همیشه من را میپذیرد میروم ، تنهایی . به گوشه ای میروم که جز کسانی که میخواهند یک میانبر عالی بزنند و آنجا را مثل کف دست خود بلد اند ، کسی دیگر نمی‌آید تا مزاحم من و دوستم شود . شروع میکنم . شروع میکنم به نوشتن ، خواندن و فکر کردن . همین نوشته هایی که شما در حال خواندن آنهایید نیز از این نوشتن ها که من و او آنها را با هم تکمیل میکنیم نشعت گرفته . امروز به دلیل بازی کردن بیشتر با آن کوفتی ، ساعت شش و نیم به راه افتادم و حدود ساعت هفت اینجا بودم . در راه بعد از چند هفته ، بالاخره به مداحی ها و خاطرات فصل عاشقی پناه بردم . آن آهنگ ها روح مرا بسیار آرام میکردند و مرا تسکین میدادند و باعث میشدند کمی گناه هایم را فراموش کنم ، گناهانی که تا آخر عمر من با من میمانند تا در جهنم با پوست و گوشت من بسوزند و به دود تبدیل شوند . در راه قطره ای باران که اولینشان بود که حس کردم ، درست روی گونه ام افتاد . دقیقا زمانی این اتفاق افتاد که داشتم به اپیزود آخر فصل عاشقی ، آهنگ مورد علاقه ام گوش میدادم و به خود سرکوفت میزدم . تنها همان قطره باعث شد لبخند بر لبانم جاری شود و اشک ها که جلویشان گرفته میشد نیز با آن خنده می‌آمدند . یک عاشق در پیش معشوق به طور بدی خجالت آور میشود ، نمیدانم در آن لحظه چقدر خجالت آور بودم چون آینه ای وجو د ندارد که بتواند افکار ، احساسات و رفتارم را همزمان به من نشان دهد .
سریع خود را از میانبری که جدیدا در آن هزارتو پیدا کرده بودم به زمین دو رساندم . وسایل را در کیف و کیف را په پشت زدم و دویدن را شروع کرده بودم . باران همیشه با خود تنهایی را میآورد اما گاهی اوقات کسانی مثل من دوست دارند در تنهایی باشند جای اینکه در جایی مملو از شلوغی و سر و صدا باشند . همیشه در حین دوویدن ، به درختها ، حیوانات و انسانهایی که آن دور و بر گشت میزنند نگاه میکردم اما این بار ، تنهایی آمده بود و حیوانات و تعداد زیادی از انسانها آنجا را ترک کرده بودند اما درختها چطور ؟ آنها مثل همیشه پابرجا و استوار ، قدرتمند و باشکوه سر جایشان بودند و انگار این باران و تنهایی کافی نبودند تا بتوانند آنها را ذره ای تکان دهند . در حین دویدن بودم که یکی از گوشی های ایرپاد از جایش یعنی گوش من افتاد و به پرواز درآمد. ایستادم و پیدایش کردم اما حال پاهایم استراحت کرده بودند ، قلبم آرامتر شده بود و بدنم راحت شده بود برای همین خود را تنبیه کردم و دور میدان کوچکی که وسط آن پر از گل بود دوری تند زدم و راه رسیدن تا پله ها را به سرعت طی کردم . وقتی به میدان رسیده بودم و داشتم از آن پیشی میگرفتم ، نگاه های روح هایی که به جای مردم آنجا بودند را حس کردم که فکر میکنند من به دلیل خودنمایی این کار را کرده ام اما اگر اینطور بود ، هر روز به جای اینکه وقتی کسی مرا میبیند ، او را به سرعت رد کنم و جلو روم ، حدود ده دور آن میدان را میپیماییدم تا هر کس میخواهد رد شود ، ببیند که با چه سرعت و استقامتی میدان را دور میزنم . از پله ها پایین رفتم ، مثل همیشه سخت و جانکاه بود چون بدن وفت نمیکرد در آن مدت زمان کم خود را سر و سامان دهد . به جای اینکه مثل همیشه به سمت زمین پینگ پنگ برای بازی روم ، به جایی سر بسته پناه بردم . پلی بود که هر روز از زیر کمرش که پر از قوز است عبور میکردم . قسمتی بود که خیلی دوستش دارم و مثل گنجینه ای برایم است که حتی به آن نگاه نمیکنم تا کسی متوجه ارزش آن برای من نشود . امروز به انجا پناه بردم و مثل همیشه کسانی بودند که خلوت مرا خراب کنند و باعث فکر های بسیار من و همینطور نگرانی هایی برایم شوند . در حالت عادی یک یا دو نفر بیشتر آنجا نبودند اما حال ، حداقل سه نفر در آنجا اتراق کرده بودند و مثل دزد های املاک که با د کار های شیطانی خانه ای را به صورت قانونی از صاحب شخصی آن ملک میگیرند و مثل شغالهایی که دور لاشه ای حلقه زده اند ، آنرا تا ذره آخر استفاده میکنند . حتی اگر گوشتی در آن دجود نداشت که بتوان آنرا به جز اسکلتی بیش دید . ممکن است که همان استخوانها را بخورند . به دلیل نفس نفس زدن ها مجبور بودم چند دقیقه ام را صرف قدم زدن برای راحت شدن این بدن فانی کنم . زن و شوهری طرف دیگر پل بودند که به دلیل نور کم و ابر هایی که خوشیدی که من از آن تغدیه میکردم را دور کرده بودند و نمیتوانستم هیچ چیز جز لباس صورتی زن و لباس مردانه مرد را ببینم . با خود فکر میکردم آنها درباره من چه فکر ها میکنند . دیوانه ای هستم که خود را در باران میبرم و دوباره به دلیل خسس شدن به پل پناه میبرم . آنها رفتند و من ماندم اما دوباره تنها نشدم . سه مرد که انگار هر روز آنجا می‌آمدند جلویم نشسته بودند . منظورم از جلویم ، حدود ۵ متر جلوتر بود . ترسیدم از اینکه نکند بلایی سر من بیارند برای همین نصف ذهنم را مثل دلفینی که حین خوابیدن میتواند شنا کند ، حین نوشتن ، داشتم آنها را نیز نگاه میکردم . لباسهایشان سیاه بود و با سایه های پل آمیخته شده بودند تا سیاهی یکدیگر را مشان ندهند . یکی دیگر از آنها از طرفی که آن زن و شوهر رفته بودند که او نیز لباسی سیاه داشت آمد و آنها را صدا زد . من را با کسی به اسم حسین اشتباه گرفت چون من نیز مثل آنها لباس سیاه پوشیده بودم . بابان دیگر بند آمده بود اما من هنوز داشتم در مرداب داستانم پایینتر و پایینتر میرفتم . مثل همیشه بعد از تاریک شدن هوا ، شروع کردم به رفتن . مکعب هایی بودند که نگاه من را نسبت به آسمان تغییر میدادند . رنگ های سفید ، قرمز ، آبی و ... که روی دنیای تو لایه جدیدی میکشیدند و آنرا رنگارنگ میکردند . اگر مجبور به حرکت نبودم ساعت ها زیر دنیای آبی می‌ایستادم تا شاید چشمانم از نگاه کردن به آن دنیا سیر شود . شاید به این دلیل است که آسمان دنیای من سیاه است و با آن لامپ های کوچک ، مثل آسمان سیاهی پر از ستاره میشود که آنرا نورانی تر از همیشه میکنند . به جای اینکه با اتوبوس که مثل هیولایی پر جمعیت است که کسانی را میخورد و کسانی را پس میزند ، با پا های خود به خانه رفتم تا بتوانم بیشتر داستانم را برای چشمان شما کامل کنم . و حال ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه است . حال داستان آن روز تمام شده اما من هر روز پر از داستانم . امیدوارم بتوانم امروز را هم برای شما توصیف کنم .
به امید درک شدن :)

داستانگتنهاییروزمره نویسی
ℍ𝕖𝕝𝕝 𝕚𝕤 𝕙𝕖𝕣𝕖 , 𝕒𝕟𝕕 𝕨𝕖 𝕒𝕣𝕖 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕖𝕧𝕚𝕝𝕤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید