farideh fard
farideh fard
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

دنیای خمیده

دیوار ها مدام خم شده ، به طرف او حرکت می‌کردند . اوکه بینِ پایه های تخت و دیوارِ زیر پنجره، چون کاغذی مچاله، گیر کرده بود ، موهایش را که تا لبه ی قالیِ وسط اتاق دراز و پیچ در پیچ پهن شده بود را جمع می کرد .

در عجب بود که این همه مو یک شبه چطور روی سرش درآمده.

موهای او اصلاً مجعد نبودند. آخرین باری که خودش را در آینه دیده بود، موهای طلایی و کم پشتش ، مثل همیشه، چون دو دسته ی نخِ نازک و صاف، از کنار گوش هایش تا سر سرشانه اش آویزان بود.

او همیشه آرزوی چنین موهای مشکی و مجعدی را داشت، ولی نه اینقدر دراز و پرپشت.

از سنگینی موها نمی توانست خودش را از زیر تخت بیرون بکشد . از گوشه ی تخت، سرش را بیرون آورد و نگاهی به بالا انداخت.

هیچ چیز در حالت ایستاده و مستقیم نبود . همه چیز پیچ در پیچ و خمیده شده بود، حتی تیرک چوبی روی سقف.

با خودش می گفت:

_ نکنه همه چیز به خاطر آرزوی مسخره ی قبل از افطارِ دیشبِ. وا، مگه میشه . درسته ، باید همین باشه.

خوب من از لاغری و درازی خودم که چون چوب درخت سپیدار، مستقیم و بدون هیچ‌ انحنایی، رو به هوا رفته بودم، همیشه خجالت زده می شدم. از موهای صاف و یکدست و نازکم خسته شده بودم. به همین دلیل آرزو کردم ، همه چیز پیچ در پیچ و کج و کوله بشه.

ولی خدایا ، همش یه شوخی بود. بعد میگن، بعضی از آدما جنبه ی شوخی ندارن . بفرما، اینم از خدا .

حالا من بچه بودم ی چیزی گفتم . خیرِ سرم ، خواستم خودمو لوس کنم، که چیه، بعد از سن تکلیف، این اولین سالیه که روزه میگیرم.

تو که خدا هستی چرا گوش کردی.

ای خاک بر سرت نرگس با این دعا کردنت.

همینطور که دست و پاهای گوشتالو و کج و کوله اش را که به اندازه عرض اتاق دراز شده بود، لوله می کرد، تلاش می کند خود را به صورت سینه‌خیز از زیر تخت بیرون بکشد .

نیمی از دیوارِ کنار پنجره ، کج شده، کنار کمدش که حالا حالت موزی و خمیده به خود گرفته، لم داده بود.

پنجره مثل یک حلزون، دایره وار در خود پیچیده شده بود.

او خواست خودش را به درِ هشت ضلعی اتاقش برساند که صدای مادرش را شنید :

_نرگس. نرگس چقدر میخوابی. پاشو نزدیکه اذانِ.

نرگس به زور روی پاهای چهارگوش خودش می ایستد و از دیدن پاهایش به وحشت می افتد. با ترس دنبال انگشتان پایش می گردد.

_ای وای انگشتا م کجان.

خدایا دیگه نگفته بودم ناقص الخلقه بشم.

همینطور که به سختی قدم برمی‌داشت، احساس می‌کند چیزی پشت پاهایش از زانو به پایین آویزان شده .

نگاهی به عقب می اندازد و آه از نهادش بلند می‌شود.

_ ای وای. انگشتام اینجا چه کار می کنند .

بغضش ترکیده و اشکش سرازیر می‌شود.

به زحمت با دست های حلزونی شکلش به در فشاری می دهد و بیرون می‌رود.

مادرش را وسط فضایی رنگارنگ و موج مانند می‌بیند. انگار در و دیوارهای در رنگ پیچیده ، در حال چرخش بودند. او می‌خواست از ظاهر عجیب و غریبش شکایت کند که با دیدن آن فضا و مادرش که خندان با آن دندان های بیرون زده ی سبز و آبیِ دور لب هایش، منتظر او بود، با وحشتی پنهان، خودش را به سکوت دعوت می‌کند. به آرامی به سمت مادرش حرکت می‌کند.

با خودش می‌گوید:

_ نرگس چه بلایی سرِ خانواده ات آوردی. نکنه همه دنیا و آدماش اینطوری شده باشن.

مادر که به جای راه رفتن روی شکمش قِل می‌خورد گفت:

_ بیا دخترم . بیا که چیزی به اذان نمونده. الانه که بابات هم از سرکار گشنه و تشنه سر برسه. تو میز و بچین، منم چای دم می کنم .

نرگس با خودش میگفت:

_ وای نه . خدایا دیگه طاقت دیدن بابا رو با شکل و قیافه ی کج و کوله ندارم . مامان این شکلی بشه ، خدا به داد ریخت و قیافه ی زمختِ بابا برسه .

هوا خفه بود. نرگس بعداز آن همه هیجان، دیگر نمی توانست نفس بکشد. همه بدنش خیس عرق شده بود. با ناراحتی گفت:

_ مامان تو این گرما چرا کولر روشن نکردی.

مادر با تعجب نیم نگاهی به او کرد و گفت :

_چی شده . همیشه از کولر بدت میومد. ما هم به خاطر تو روشن نمیکردیم و گرما را تحمل می کردیم .

_ چرا من باید از کولر بدم بیاد .

نرگس در دلش میگفت:

_ من که چیزی یادم نمیاد. مگه دیوونه باشم تو این گرما بدونِ کولر بمونم .

هنوز افکار پیچیده نرگس به سرانجام نرسیده بود که مادر کلید کولر را زد و بلافاصله یک بسته موی موج دار از دریچه ی کولر که به صورت حلقه های پیچ در پیچ از زیر سقف آویزان بود، بیرون زد و جلوی صورت نرگس شروع به چرخیدن و باد زدن او کرد . نرگس از ترس خواست به عقب برگردد ، ولی دسته ای مو به صورت تابِ معلق درآمده و او را در آغوش گرفت و در هوا حرکتش داد. نرگس از ترس فریاد زد :

_خاموش کن. خاموش کن .

مادر با بی‌تفاوتی دستش به طرف کلید رفت و گفت:

_ دیدی . مثل همیشه. برای همین ما هم مجبوریم این گرما را تحمل کنیم دیگه.

نرگس همینکه از دست مو های آویزان از دریچه کولر خلاص شد، بی سر و صدا ، درحالیکه از ترس مدام به اطرافش نگاه میکرد، پشت سرِ مادرش حرکت کرد و وارد جایی شدند که ظاهراً باید آشپزخانه باشد.

اشیا و اجسام همه پت و پهن و خمیده و در هم پیچیده شده و رنگ‌های تند و پررنگی که تو ذوق میزد، در همه جا به چشم می خورد. اگر مادر اشیا را با اشاره به او نشان نمی‌داد، تشخیص آنها برای او دشوار می شد.

مادر جسمی گلوله‌ای و بزرگِ بنفش رنگی را که مانند توپی گوشه ی آشپزخانه گذاشته شده بود را به او نشان داد و گفت:

_ شله‌زرد درست کردم تو یخچاله. آنها را هم در بیار.

نرگس با شنیدن اسم شله زرد از خوشحالی برای لحظه‌ای همه چیز فراموشش شد و با سرعت خودش را به آن جسم دایره ای رساند. دنبال دستگیره اش بود که مادر خودش ، با زدنِ ضربه ای از پایین، درِ به اصطلاح یخچال را برای او باز کرد .

نرگس با دیدن ظرف های پهن و مدور در حال چرخش با رنگ های تند که روی هر کدام چیزهای حلزونی شکل قرار داده شده بود ، حالش به هم خورد. به زور خودش را جمع و جور کرد و گفت:

_ مامان، شله‌زردها کجان.

_ اینا هاش . جلوی چشمته .

و دستهای ذوزنقه ای شکل اش را که با انگشتهای یکی در میان بالا و پایین و آویزان ، که تند تند تکان می خوردند را داخل کرد وظرفی بیضی شکل که درونش ماده لغزنده با تکه های متحرک کِرم مانند و سبز رنگ که روی آن حرکت می کردند را جلوی صورت نرگس گرفت .

نرگس که به سختی جلوی حالت تهوع اش را می گرفت، چشم هایش را بست و گفت:

_ مامان اینا کِرم هستند؟

_ وا کِرم چیه مادر. خلال پسته اس دیگه.

نرگس دیگر طاقت نیاورد و حالت تهوع امانش نداد .

با دست جلوی دهانش را گرفت .

مادر گفت :

_ای وای خودت را نگه دار. قورتش بده . بالا بیاری روزه ات باطل میشه .

و با خنده ادامه داد :

_تازه اگه بالا بیاری ، همه غذایی که سحری خوردی حیف و میل میشه. لااقل بریزش تو این پارچ تا دوباره تو سحر بخوریشون.

نرگس با یک حرکت شدید دهانش را باز کرد. چشم‌هایش را از حدقه درآمده، گرد شده بودند.

دنبال در دستشویی می‌گشت ،ولی همه جا در حال چرخش بود . دستمالی هم آن دور و برها نمی‌دید.

احساس کرد همه وجودش در دهانش جمع شده است. تمام زورش را زد و دهانش را تا جایی که ممکن بود و به طرف صورت مادرش باز کرد و در یک لحظه،

_ تالاب.

.

.

.

.

غلتی زد و با دردِ کمر چشمهایش را باز کرد . کفِ اتاق، کنار تخت، روبروی پنجره دراز کشیده بود.

انگار در خواب، ازروی تختش پایین افتاده بود.

_ وای خدایا شکرت. پس همه ی اینا یه خواب بود. خدایا شکر. خدایا شکر .

نرگس با خوشحالی مشغول مزه مزه کردنِ طعم شیرین لبخندش بود که به سختی بلند شد، ولی با دیدن موهای دراز و مجعد مشکی اش که روی بازوان گوشتالویش پخش شده بود ، دوباره دچار شوک شد.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید