خانم نوا ، این یادداشت را پیشکار آقای الکس الان آوردند . گفتند منتظر جواب شما میمونند . لبزی چه کار خطرناکی کردی. مگه نمیدونی آقا تو عمارت هستند .فکر نکردی اگه این نامه را دستت می دید چه اتفاقی میافتاد . ببخشید خانم حق با شماست ، ولی فکر کردم شاید پیام مهمی باشه . برو پشت در مراقب باش آقای فیلیپ نیاد تا من جواب نامه را بنویسم . لیزی همینطور که دستهای عرق کرده اش را با پیشبندش خشک می کرد به آرامی از کنار در بیرون را می پایید. خانم نوا باخواندن نامه از هیجان و ترس از جایش بلند شد، قلم را روی کاغذ رها کرد و به سمت لیزی چند قدمی برداشت و گفت، نه . امشب نه . خیلی خطرناکه. اگه فیلیپ قبل از اینکه از شهر خارج بشیم از این موضوع مطلع بشه ، همه ی سرباز های تحت فرمانش را برای دستگیری ما بسیج میکنه . حتما گیر میافتیم. لیزی مضطربتر از قبل آب دهانش را قورت میدهد و با حرکت سر حرف خانمش را تایید می کند. خانم نوا با عجله به سمت میز برمیگردد و مشغول نوشتن میشود . موهای حلقه شده روی پیشانی اش از عرق خیس شده و صورت برافروخته اش را آشفته تر می نماید . نامه کوتاه و مختصر به پایان میرسد . " الکس عزیز فرار ما امشب به خاطر حضور فیلیپ امکانپذیر نیست . فردا ظهر جای همیشگی منتظرم باش ." نوا به سرعت کاغذ را تا کرده و مهر خودش را روی موم آب شده فشار می دهد و نامه را به دست خدمتکارش ، لیزی میسپارد. لیزی از در اتاق بغلی بیرون برو. مراقب باش کسی تو را با این نامه نبینه . لیزی همانطور که نامه را زیر پیشبند آبی اش مخفی میکرد گفت ، چشم خانم. نگران نباشید. و با عجله از اتاق خارج میشود . خانم نوا از هیجان زیاد به شدت عرق کرده بود .به همین دلیل بالاپوش خزدارش را که روی لباس ابریشمی آش پوشیده بود درمی آورد . نفسش در سینه حبس شده بود برای همین به سمت پنجره رفت و پرده را کنار زد ، همه جا تاریک بود، به آرامی پنجره را باز کرد تا هوای تازه در اتاق جریان پیدا کند . نفس عمیقی کشید و خودش را روی تخت خواب دو نفره بزرگش انداخت . بغض داشت . با خودش فکر کرد آخه چرا امشب باید فیلیپ از ماموریت برگرده . همه چیز خراب شد . هنوز احساس خفگی می کرد . دستش را به سمت گردنش برد و ازشدت خشم و ناراحتی گردنبند مروارید را که هدیه ی همسرش بود را محکم کشید . ناگهان نخ ابریشمی گردنبند پاره شد و مرواریدها همه جای اتاق و روی تخت پخش شدند . این اتفاق بهانهای بود که بغض نوا بترکد .همانطور که صورتش را روی بالش ساتن نقرهای رنگ فشار میداد، اشکهایش سرازیر شدند . دقایقی بیش نگذشته بود که آقای فیلیپ وارد اتاق شد . روی لبه تخت ، کنار همسرش نشست . با دست به آرامی سرنوا را از روی بالش بلند کرد . عزیزم چه شده . بعد از هفته ها دوری توقع داشتم از دیدنم خوشحال باشی . این چه قیافه ایه .چرا اینقدر آشفتهای. نوا تلاش میکند اشکهایش را از روی صورتش پاک کند و با لبخندی تصنعی میگوید ،چیزی نشده . این مدت تنهایی و دوری از تو روحیه ام را حساس کرده. بعضی روزها بی دلیل بغض می کنم .حق با توئه . الان که تو پیشم هستی باید خوشحال باشم. ماموریت چطور بود . فیلیپ همین طور که روبان ها و رشتههای مروارید روی سر نوا را باز میکرد گفت، میخواستی چطور باشه . دوری از تو اون هم روی آب و توی اقیانوس همیشه سخت و غیرقابل تحملِ هر شب قبل از خواب لحظات با تو بودن را تصور میکردم تا سختی دریانوردی را قابل تحمل کنم . درسته اونجا فرمانده کشتی و یک لشکر دریانورد هستم ، ولی اینجا تو فرمانده ی منی و من اسیر عشق توام. نوا می خواست حرفی بزند که فیلیپ انگشت اشاره اش را روی لبهای نوا گذاشت و او را به خود نزدیکتر کشید . همینطور که موهای بلند طلایی نوا را روی شانه هایش نوازش می کرد، شمع های روی میز کنار تخت را خاموش کرد و غرق در لذتِ عطرِ تنِ همسرش شد . جریان هوا موهای پریشان نوا را روی صورتش به حرکت درمیآورد . نوا غلتی زد. همسرش کنارش نبود. با حرکت پرده های ضخیم طلایی پرتاب نور خورشید چشم هایش را برای بیدار شدن تحریک میکرد . نوا به آرامی چشمهایش را باز کرد. سر درد داشت. تصور لحظه های شب قبل، سر دردش را شدیدتر می کرد . ولی ناگاه به یاد وعده اش با الکلس افتاد . با اشتیاق ازتخت پایین آمد . همیشه همین طور بود. از شوق دیدار او همه چیز را فراموش میکرد. حتی دردهایش را . نوا همینطور که مشغول پوشیدن لباس بود ، یاد اولین روز دیدارش با الکس افتاد . زمانی که اسبش رّم کرده بود و با سرعت به سمت پرتگاه چهارنعل می تاخت . الکلس که به تازگی زمین کشاورزی در آن حوالی خریداری کرده بود ، مشغول سرکشی به کارگرهایش بود که این صحنه را می بیند و بلافاصله برای نجات نوا خود را به اسل اومی رساند . و این آغاز دلباختگی نوا و الکس بود . ساعتی نگذشت که نوا به بهانه ی هواخوری روزانه سوار بر اسب محبوبش در جاده روتردام به سمت تپه های شنی می تاخت . در طول مسیر چهره عبوس و خشن همسرش فیلیپ ، با آن سبیل های زمخت تابیده شده و پیشانی چروکیده از نظرش محو نمیشد. با خودش می گفت، دیگه نمی تونم تحمل کنم .باید کار را تمام کنم . بعد از پیچ آخری، تپه شنی که محل قرار همیشگی شان بود دیده میشد . الکس زودتر از اوآنجا منتظرش بود .