مرحمت خانم، همسایه مان، دوباره آمده خانه ی ما . اینطور وقتها، مامان به معصومه اشارهای میکرد تا از اتاق خارج شود.
ولی من چون کوچکتر بودم، میتوانستم در اتاق بمانم. مامان فکر میکرد، من هیچی از حرفهایشان نمی فهمم . نمیدانم چرا بزرگ شدنِ من را نمی دید. من آنقدرها هم که او فکر میکرد، کوچک نبودم.
خودش هفته ی قبل من را برای ثبت نام درکلاس اول ، به مدرسه ی سرچهاراه برده بود. بقولِ بابام ، دیگر برای خودم خانمی شده ام. من فقط پنج سال از معصومه کوچکترم.
مرحمت خانم را دوست نداشتم. پوستش خیلی تیره بود. از خال گوشتی کنار دماغش هم که هر وقت ناراحت می شد، مدام انگولکش میکرد، خوشم نمی آمد. یکی از دندانهای بالایی اش هم طلا بود. هروقت میخندید ، زردی آن، چشمم را به خودش خیره میکرد.
ولی عادتی داشت که برایم جالب بود. او، آمارِ همه ی خواستگارهای دخترهای محله مان را داشت. نمیدانم چرا اینقدر این مسئله برایش مهم بود. بعضی وقتها هم برای پسرهای محل، از بینِ دخترهایی که میشناخت موردِ ازدواج، معرفی میکرد. نمیدانستم برای این کار پول هم میگیرد یا نه.
آخر هرطور فکر میکردم، کار اوهم مثل کاری بود که آقا هاشم انجام میداد. او دوستِ بابام بود و برای اتاق ته حیاطمان ، مستاجر پیدا میکرد. باآمدنِ هر مستاجرِ جدید، بابام به آقا هاشم کلی پول میداد. پس مرحمت خانم هم حق داشت، برای معرفی دخترو پسرها به هم ، پول خوبی دریافت کند. شاید من هم وقتی بزرگ شدم همین کارراانجام دهم .
خلاصه ، همیشه حرفهای او در مورد همین چیزها بود . انگار برای همین مامان، به خواهرِ بزرگترم اجازه حضور در اتاق را نمیداد . نمیفهمیدم چرا، ولی مامان همیشه میگفت :
_خوبیت نداره دختر تو جمعی که زنها دارن باهم حرف میزنن بشینه. مخصوصا اگه حرفها درمورد عروسی و این چیزها باشه .
برای همین طفلک معصومه مجبور بود بعد از پذیرایی و ریختن چایی، تا وقتی حرفهای زنانه تموم نشده، در اتاق پشتی، تنها بمونه .
امروز، موضوعِ حرفِ مرحمت خانم، مربوط به پسر زینت خانم بود. ظاهرا شب قبل، خانواده ی زینت خانم برای پسرشان رفته بودند خواستگاری و جواب منفی شنیدند. مرحمت خانم می گفت:
_ می خواستم ملیحه، دختر فاطمه خانم رو معرفی کنم. ولی از شما چه پنهون فهمیدم که اهل نماز و روزه نیست. اینه که پشیمون شدم . مامانم گفت:
_ اینها که ملاک نمیشه. دختر نجابتش مهمتر از همه چیزه. معنی نجابت را نفهمیدم ، ولی نماز و روزه رو متوجه شدم. باخودم فکر کردم، پس برای شوهر کردن ، نماز و روزه خیلی مهمه وگرنه کسی به خواستگاریت نمیاد. مخصوصا اگه مرحمت خانم بخواد معرف باشه. یکدفعه به یاد معصومه افتادم. نماز میخواند ولی هیچ وقت نتوانسته بود روزه بگیرد.
نگران شدم ، نکنه شوهر گیرش نیاد. باخودم فکر کردم ، کاش اینجا بود و خودش حرفهای مرحمت خانم را میشنید. همانطور که با عروسک ها یم بازی می کردم، با نگرانی ، برای آگاهی بیشتر از شرایط شوهر کردن ،گوشم را تیز کردم . مرحمت خانم تندتندو پشت سر هم حرف میزد. راستش را بگویم ، بعضی وقتها که دهانش پر بود، دیگر از حرفهایش هیچی نمی فهمیدم . همینطور که آخرین جرعه ی چایی را هورت میکشید گفت :
_کبری خانم، راستش از وقتی دختر حسن آقا بقال را به پسر خدیجه خانم معرفی کردم، دیگه پشت دستم را داغ گذاشتم دختر بی دین و ایمان به کسی معرفی نکنم. از اولش هم دخترِ اهل خدا پیغمبر و اینچیزها نبود . از همه بدتر چادر هم سر نمیکرد. ولی چون دیپلم داشت و کلاس خیاطی میرفت گفتم ، حتما دختر خانهدار و باکمالاتیه. برای همین معرفیش کردم . بیچاره پسر خدیجه خانم . اونطور که شنیدم مجبور شده دختره رو بفرسته دانشگاه. میگن تو دانشگاه دخترا و پسرا باهم قاطی ان و کنار هم میشینن. قربون خدا برم ، دخترا که همشون سر برهنه و پا لخت ، با دامنهای مینی ژوپ. ماتیک زدنهاشونو و موهای آلاگارسونشون را هم که نگم. ودرحالیکه گوشتِ بینِ دوانگشتِ اشاره و شصتش را گاز میگرفتم گفت:
_خدایا توبه . خدا ازمن بگذره. ی بار همین ریختی، باچشمای خودم دیدمش. صبح زود تنهایی از خونه اومد بیرون. حتما داشته میرفته دانشگاه دیگه . دختره الکی الکی چشم وگوشش باز شد و ازدست رفت. قربون قدیما. دختر همینکه دستِ چپ و راستش را میفهمید شوهرش میدادن. چی بگم والا، لابد دو صباح دیگه هم میخواد بره سر کار. اونوقته که دیگه خدا را بنده نیست ، چه برسه به شوهر و شوهرداری . ودرحالیکه چادر چیت گلدارش را مدام روی سرش مرتب میکرد، سرش را تکان میداد و لبش را گاز میگرفت.
با خودم گفتم، چه ربطی داره مگه هرکی دانشگاه بره نباید شوهر کنه. ای کاش معصومه دیگه مدرسه نره . نکنه بعدش بخواد اونم دانشگاه بره. چادرهم که سر نمیکنه. بیچاره معصومه ، بااین وضع، دیگه امیدی به عروسی کردنش نیست. وای نکنه معصومه هم مثلِ دخترعمه مونس پیردختر بشه. همه پشت سرش میگن، دختر ترشیده. هیچکس آدم حسابش نمیکنه . تازه اونکه چادر سرمیکرد و مدرسه هم نرفته بود، شوهر گیرش نیومد، وای بحال معصومه. کاش من بزرگتر بودم و اینا رو بهش میگفتم و راهنمایش میکردم . فعلا تا مرحمت خانم اینجاست ، باید حواسم به خودم باشه. ولی نه معصومه گناه داره . باید ی کار کنم این حرفها رو بشنوه. به بهانه ی آب خوردن ازاتاق خارج شدم و در را باز گذاشتم. از راهرو وارد اتاق پشتی شدم. تابستان بود و مدارس تعطیل بودن، به همین دلیل معصومه مشغول کشیدن نقاشی بود. نقاشی های قشنگی میکشید. ولی اگر شوهر نمیکرد، اصلا این هنرها ارزشی نداشتند. معصومه بادیدن من ، لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و گفت:
_چی شده رقیه جان. _ به چشمهای مهربون و صورت زیبایش که نگاه کردم دلم برایش سوخت و با بغض گفتم:
_نمیشه مدرسه نری؟ خندید و گفت :
_ چرا. تازه ازامسال خودت هم باید بری مدرسه.
_ نخیر. من دوست ندارم برم مدرسه. توهم نرو. آخرش پشیمون میشی ها.
_ نه خیالت راحت من پشیمون نمیشم. تازه دانشگاه هم میخوام برم.
باناراحتی بلند شدم و با پشت دست اشکهایم راپاک کردم و گفتم:
_ میدونستم اینکار را میکنی. پس بیا کمی حرفهای مرحمت خانم را گوش کن تابفهمی چرا نباید بری مدرسه. باناراحتی از اتاق خارج شدم و به آرامی وارد اتاق پذیرایی شدم، ولی به خیال آنکه معصومه صدای مرحمت خانم را بشنود، در را کاملا باز گذاشتم.
روبروی در ، کنار اسباب بازیهایم نشستم. مرحمت خانم همانطور که حرف می زد، پوست خیار را با عصبانیت میکند وداخل پیش دستی گل سرخی میگذاشت. چشمم به النگوهایش که مدام تکان میخوردند و جلینگ جلینگ صدا میکردند، افتاد. معلوم بود پولدار است ودختر و پسرهای زیادی رابه هم معرفی کرده که توانسته اینهمه النگو بخرد. نگران معصومه بودم . کاش مرحمت خانم کمی بلندتر حرف بزنه .
کارِ دیگه ای ازدستم برای معصومه بر نمی اومد. باید به فکر خودم هم باشم. چشمم به کمد افتاد و فکری به سرم زد. نباید وقت را ازدست میدادم. بلندشدم و سجاده ی مادربزرگم را که مامان داخلِ کمد، کنار بقچه ی لباسهای خودش گذاشته بود را برداشتم و به عمد روبروی مرحمت خانم پهن کردم. چادر نماز سفید گلداری که به دولبه ی وسطش کش دوخته شده بود را مثل مادر بزرگم روی سرم انداختم. مادر با تعجب به من نگاهی کردو به خیالِ آنکه درحال بازی هستم ، لبخندی زد وگفت:
_ رقیه جان ، جانماز که اسباب بازی نیست.
بانارحتی گفتم:
_ بازی نمیکنم که . میخوام نماز بخونم.
مرحمت خانم به مامان مهلت نداد و گفت:
_ ای قربون تو دختربشم. آفرین . از حالا معلومه عاقبت بخیر میشه. قضا بلات بخوره تو سرِ اون لخت وپتی های تو دانشگاه و خیابون. مامان لبخندی زدو دیگر چیزی نگفت و ظرف شیرینی را جلوی مرحمت خانم گرفت.
بدبختی نماز خوندن هم بلد نبودم ولی تلاش کردم باخم و راست شدن مثل مادربزرگ و مامانم ، ثابت کنم که من ی دخترِ باخدا و نماز خوان هستم. دردلم از اینکه مرحمت خانم ، مجاب شده بود که من دختر خوبی هستم، خیلی خوشحال بودم. با خودم میگفتم:
_ حالا که نه ، ولی فکر کنم ده دوازده سالم که بشه حتما منو برای ازدواج به ی پسر خوب معرفی میکنه. در ظاهر آخر نمازم بودم و با این خیالات، از تهِ دل، دستم را بالا بردم و از خدا، ی شوهر خوب برای خودم و یکی هم برای معصومه خواستم.
اصلا دلم نمیخواست مثلِ دخترعمه مونس بشیم. تصمیمم را گرفته بودم . با خودم میگفتم:
_ از همین حالا تمرین میکنم. هم نماز میخونم و هم چادر سر میکنم. مخصوصا وقتی مرحمت خانم خانه ی ما باشه. مدرسه هم اگه مامان قبول کنه، اصلا نمی رم. بهتر از اینه که شوهر گیرم نیاد. نزدیک غروب بود که مرحمت خانم ، بالاخره بعداز ده بار خداحافظی از خانه ی ما بیرون رفت. دراتاق تنها و نگران نشسته بودم. مامان از حیاط وارد اتاق شد و به سمت ظرف میوه و پیشدستی ها رفت. از فرصت استفاده کردم و گفتم:
_مامان چرا برای من چادر نمیدوزی؟ من دوست دارم از امروز چادر سر کنم. خودت که دیدی نمازخوندن راهم شروع کردم. مامان که با گوشه چشمش به من نگاه می کرد، گفت:
_ عجله نکن ، اینکارا فعلا برات زوده. به وقتش خودم برات چادر می دوزم .
_ خوب وقتش کی هست؟ میترسم دیر بشه. مامان درحالیکه بشقابها را ازروی زمین برمیداشت گفت:
_برای چی دیر میشه؟
_ برای شوهرپیدا کردن .
معصومه که تازه وارد اتاق شده بود ازشنیدن این حرف، خشکش زد و نیمنگاهی به مامان انداخت . خواست خنده اش را پنهان کند، ولی نتوانست و همینطور که میخندید گفت:
_ پس اون حرفهایی که به من گفتی هم برای همین بود؟ باناراحتی پشتم را به او کردم و کنار عروسکم نشستم و گفتم:
_ حالا بخند. وفتی کسی به خواستگاریت نیومد و مثل دخترعمه مونس ترشیدی میفهمی . مامان درحالیکه به علامت سکوت به معصومه اخم کرده بود و پیشدستی ها را به او میداد ، رو به من کرد و گفت:
_ رقیه جان این حرفها چیه میگی. زشته . بچه و چه به این حرفها. خجالت نمیکشی . تقصیر تو نیست. بابات لوست کرده که هرچی از دهنت درمیاد میگی. حالا هم حواستو جمع کن ببین چی میگم تا آویزه ی گوشت کنی . ازحالا برای تو و معصومه خیلی زوده که بخواهید به شوهر کردن و این چیزا فکر کنید. دیگه هم چیزی دراین مورد ازت نشنوم.
_پس چرا مرحمت خانم...
_بفرما . برای همین میگم دختر نباید پای حرفِ زنها بشینه ها. اینهم نتیجه اش.
مامان این را گفت وباناراحتی درحالیکه با یک دست ظرف میوه و با دست دیگرش سینی استکانهای خالی را حمل میکرد بطرف آشپزخانه رفت. منهم دیگرچیزی نگفتم ، ولی دلشوره داشتم . با بغض از اتاق خارج شدم و در حیاط کنار حوض نشستم و در دل، با خودم گفتم:
_ فکر کنم عمه هم همین حرفها را به مونس زده که حالا بی شوهر مونده . اینطوری نمیشه .
معصومه بدون حرفی پیش دستی ها را شست و درآبکش روحی روی سینک ظرفشویی گذاشت و از آشپزخانه خارج شد. از لبه ی حوض داخل آشپزخانه را نگاهی کردم و دردلم به مامان که درحال شستن برنج بود گفتم :
_نخیر مامان خانم ، اگه تو میدونستی وقتش کی هست، تا حالا معصومه هم مثل دخترای همسایه شوهر کرده بود. باید تا دیر نشده خودم همه چیزو به معصومه بگم. ودرحالیکه به سمت اتاق پشتی و پیش معصومه میرفتم مدام زیر لب میگفتم:
_ مامان جان، من نمیذارم من و معصومه را بدبخت کنی. باید ازحالا به فکر پیدا کردن شوهر باشیم. شاید هم به بابا بگم برامون شوهر پیدا کنه.