حامد حواست باشه احسان زیاد آلبالو نخوره . دوباره دل درد میشه ها .
این جمله را ریما ، همسر حامد قبل از بستن در به او گفت و به هوای خریدِ نان از خانه خارج شد .
احسان با شنیدن این تذکرِ مادرش به پدر، تا جایی که دستان کوچکش جا داشت، آلبالوها را در مشتش گرفت و در حالیکه باصدای بلندی میخندید ، پا به فرار گذاشت .
حامد که تازه ازسرِ کار آمده بود، باشنیدنِ خنده های پسرِ ۵ ساله اش، کتش را به سرعت درآورد وبرای گرفتن او به دنبالش دوید. با شوخی و خنده از پشت او را گرفت و بالای سرش برد و به حالت پرواز هواپیما او را چرخاند.
احسان همیشه از این بازی خوشش میآمد و از بودن در هوا لذت میبرد .
همین لذت اورا واداربه تسلیم کرد و مشتش را باز کرد و آلبالوها توسط پدربه ظرف میوه برگشت خورد . ولی احسان باز هم اصرار به خوردن آلبالو داشت ، به همین دلیل حامد ظرف آلبالو را روی میز آشپزخانه ، کنارِ دیوارودور از دسترس کودک قرار داد و در بشقاب کوچکی مقداری آلبالو ریخت و گذاشت جلوی احسان که حالا وسط پذیرایی ، مشغولِ تماشای کارتون موردعلاقه اش ، پو بود.
حامد روی کاناپه ی چسبیده به کانتر آشپزخانه نشست وهمینطور که با لذت، چند لحظه ای مشغول تماشای آلبالو خوردن پسرش بود، یاد کودکی خودش افتاد .
روی کاناپه دارز کشید و چشمهایش را بست و تلاش کرد تمام آن لحظات به یادش بیاید .
با خودش گفت ،چه زود گذشت.
تقریباً ۳۰ سال پیش بود. آره دقیقا هفت ساله بودم که اون اتفاق افتاد.
و خاطرات گذشته لحظه به لحظه از جلوی چشمانش مانند فیلمی عبور کرد.
تابستان بود و فصل آلبالو ، غوره و همه ی چیزهای خوشمزه دیگه. مادر و دو خواهرش مشغول گرفتن آبغوره بودند.
از ظهر در کوچه فوتبال بازی کرده بود. نزدیک های عصر تشنه و گرمازده برای خوردن آب وارد آشپزخانه شد، ولی با دیدن سبد پر از آلبالو، تشنگی یادش رفت . بلافاصله مشغول خوردن شد . مادرش از حیاط داد زد:
_ حامد چیکار می کنی، اول دست و صورتت رو بشور بعد مشغول خوردن شو.آلبالوها را برای مربا میخواهیم ها. همشونخوری.
حامد همینطور که دهانش پر از آلبالو بود نگاهی به دستهای سیاه و کثیفش انداخت ولی کارازکار گذشته بود و همه انگشتانش بصورت مشت، داخل سبد آلبالوبود ولی از ترسِ مادرش گفت:
_باشه دستامو شستم ،ی کمی آلبالو برداشتم . می خوام تلویزیون نگاه کنم الان زورو داره .
حامدسبد را در دست گرفته روبروی تلویزیون نشست . آن روزها ، ساعت ۵ تا ۷ ، تلویزیون برنامه ی کودک نشان میداد. زورو هم یکی از برنامه های پرطرفدار بین پسر بچه ها بود.
حامد همینطور که با هیجان و استرس، شمشیربازی شجاعانه ی زورو و فرارش با اسب محبوبش را تماشا میکرد ، آلبالو میخورد. هر از گاهی هم جوگیر می شد و مثل زورو با شمشیر خیالی اش حرکات او را تقلید می کرد.
در حین انجام این حرکات بعضی وقتها احساس می کرد واقعاً در حال پرواز است ،انگار از ارتفاع زیادی پرت می شد و با خودش فکر می گفت:
_ چقدر خوب ادای زورو را در می آورم ، کاملا حس پرواز دارم .
نیم ساعتی مشغول خوردن و بازی کردن بود که فیلم تمام شد، ولی پریدن های حامد ادامه داشت. هر قدر بیشتر احساس سبک بودن می کرد، بیشتر لذت می برد.
با خودش فکر می کرد، امروز چرا اینطوری شدم انگار وزنم کم تر و سبک تر شده. با هر پرش توی هوا می مانم.
در همین حین مادرش وارد آشپزخانه شد و دوباره حامد را صدا زد و گفت :
_ حامد سبد آلبالوها را کجا بردی.
حامد نگاهی به سبد آلبالو که وسط اتاق روبروی تلویزیون گذاشته بود انداخت. فقط یک دانه آلبالو ته ظرف باقی مانده بود. در همان حالت خلسه و سبکبالی خنده اش گرفت و همان یک دانه آلبالو را هم برداشت و توی دهانش گذاشت و یک دفعه همه جا تاریک شد.
در همان حالِ سبکی، در تاریکی غرق شده بود که صدایی به گوشش رسید.
_ حامد جان ، حامد ،صدای منو میشنوی . چشماتو باز کن .
حامد به زحمت چشمهایش را باز کرد. آقایی با لباس سفید کنارش روی زمین نشسته بود. به دستش سرم وصل شده بود. با ترس گفت :
_چی شده .شما کی هستید.
همان موقع مادرش رادید. خواست بلند شود. مامان چی شده .
مادربه آرامی دستهای سرد او را گرفت و گفت :
_ نگران نباش ، از هوش رفته بودی . ماهم زنگ زدیم اورژانس اومد . نیم ساعتی میشه. خدا خیرشون بده. آقای دکتر بهت آمپول و سرم زد تا به هوش اومدی.
دکتر اورژانس که مرد جوان و خوشرویی بود به حامد گفت :
_چیزی نیست نگران نباش. فشارت افتاده بود. مگه چقدر آلبالو خوردی.
حامد با همان بیحالی بلافاصله گفت:
_ به خدا فقط یه دونه آلبالوی ته ظرف را که خوردم، اینطوری شدم .
حامد با خنده خاطراتش را مثل همان آلبالوها مزه مزه می کرد که به یاد پسرش افتاد. از جا پرید.
_احسان . احسان کجایی.
به سمت آشپزخانه رفت. احسان روی میز، چهارزانو نشسته بود و روی ظرف میوه، با لپهای برآمده از خوردن آلبالوها، خم شده بود. حامد درحالیکه او را بغل میکرد ، بادیدن ظرفِ خالی ، با تعجب و ترس گفت :
_چیکار کردی همه رو خوردی .
احسان با خنده گفت :
_نه هنوز یه دونه آلبالو مونده.
و خواست همانطور که در آغوش پدر بود دست دارز کرده، آن را بردارد که حامد پیش دستی کرد و آلبالو را برداشت و گفت :
_ امکان نداره بذارم .
و درحالیکه احسان راروی زمین میگذاشت با خودش گفت :
_همین ی دونه آلبالو از همه ی قبلیها خطرناک تره ، و خواست آن را در دهانش بگذارد که همسرش وارد خانه شد.
حامد با دیدن ریما با دهانی باز و یک دانه آلبالو در دست خشکش زده بود . ریما بادیدنِ او و ظرف خالی با تعجب گفت :
_ حامد همه ی آلبالوها را خوردی ؟