ویرگول
ورودثبت نام
kurdish rapgod
kurdish rapgod
kurdish rapgod
kurdish rapgod
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

عشق در سکوت واژه ها

گاهی اوقات عشق به گونه‌ای آغاز می‌شود که هیچ‌کس قادر به درک آن نیست، حتی خود فرد عاشق. عشق من به او، به نوعی عجیب و متفاوت بود. اولین بار که او را دیدم، درست در قلب شلوغ‌ترین خیابان شهر، همه‌چیز بی‌صدا شد. نه به این معنا که دنیا ساکت شده بود، بلکه در آن لحظه من همه‌ی صداها را از دست داده بودم. هیچ‌چیز جز نگاه‌های عمیق و پر از معنی او برایم وجود نداشت. او ایستاده بود، آرام و ساکت، مثل یک پرنده‌ی بی‌صدا که در میان آسمان بی‌انتهای زندگی پر می‌زند.


با وجود اینکه در آن لحظه هیچ‌چیز نمی‌توانستم بشنوم، هیچ‌صدای محاوره‌ای، هیچ‌زمزمه‌ای، هیچ چیزی از دنیای بیرون به گوشم نمی‌رسید، یک چیز را به وضوح حس کردم: سکوت او برای من زیباترین صدای دنیا بود. چیزی در نگاهش، در لبخند ملایم و بی‌صدای او بود که مرا جذب می‌کرد. او دختری با مشکل شنوایی بود، اما برای من دنیا به گونه‌ای دیگر معنا می‌شد وقتی که می‌توانستم احساساتش را در سکوتش بخوانم.


بعد از چند روزی که با هم صحبت نکردیم، یک اتفاق ساده، اما سرنوشت‌ساز، باعث شد تا به او نزدیک‌تر شوم. آن روز، درست زمانی که در پارک نشسته بودم و در فکر خودم غرق بودم، او از کنارم گذشت. دستش به آرامی به کتابی که کنار من افتاده بود، خورد. در نگاه اول هیچ‌چیز عجیب به نظر نمی‌رسید. اما وقتی که او کتاب را برداشت و به من نگاه کرد، فهمیدم که این نگاه دیگر هیچ‌چیز معمولی نیست.


او برای لحظه‌ای به من لبخند زد و همانطور که کتاب را به من می‌داد، در سکوت انگار هزار کلمه بین ما رد و بدل شد. لبخندش چیزی بیشتر از یک اشاره‌ی ساده بود، چیزی مثل یک قول، یک وعده که در آن لحظه حس کردم تمام دنیای من در دست اوست.


پس از آن روز، دیدارهای‌مان بیشتر شد. برای او، سکوت هیچ‌وقت موانع نبود. او یاد گرفته بود که چگونه در دنیای خود زندگی کند، چگونه در جهانی که دیگران به صدا گوش می‌دهند، سکوت را به زبان بدن و نگاه‌هایش ترجمه کند. هر بار که در کنار هم بودیم، من بیشتر متوجه شدم که در دنیای او هیچ چیزی کم ندارم. شاید هیچ‌وقت نتوانستیم مثل دیگران با هم حرف بزنیم، اما این اصلاً برای من مهم نبود. دنیای او با هر حرکت، با هر اشاره‌ی کوچک، با هر تغییر در چشمانش برای من واضح و روشن بود.


به مرور زمان، یاد گرفتم که چگونه به او نزدیک شوم، چگونه بدون کلمات با او ارتباط برقرار کنم. هرچند در ابتدا، فهمیدن احساسات او برایم دشوار بود، اما به تدریج از زبان بدنش، از رفتارهایش، از لحن دست‌هایش، می‌توانستم همه چیز را بخوانم. من متوجه شدم که در دنیای او، صدای واقعی احساسات، چیزی است که در سکوت به گوش می‌رسد.


گاهی اوقات به او می‌گفتم که هیچ‌چیز بیشتر از تماشای او در سکوت، برای من زیبا نیست. او همیشه به من لبخند می‌زد و با دستش در هوا اشکال مختلف را می‌کشید، انگار می‌خواست به من نشان دهد که دنیای او پر از صداهای نادیده است. روزهایی که با هم می‌گذراندیم، پر از لحظات پرمعنی بود که تنها من و او می‌توانستیم درک کنیم.


و روزی فرا رسید که در یک غروب دل‌انگیز، در کنار دریا ایستاده بودیم. دریا در سکوت موج می‌زد و خورشید به آرامی در افق غروب می‌کرد. او با دستانش برای من حرف می‌زد، همانطور که همیشه می‌کرد. من به او نگاه کردم و بی‌آنکه صدایی بشنوم، قلبم به تپش افتاد. در آن لحظه، فهمیدم که عشق به هیچ کلامی نیاز ندارد. عشق، به زبان نگاه‌هاست، به سکوت‌های پر از معناست، به همه‌ی آن‌چه که از قلب‌ها به دل‌ها منتقل می‌شود.


او، دختری که از جهان سکوت آمده بود، به من آموخت که بزرگترین صدای دنیا گاهی از قلب‌ها برمی‌خیزد. سکوت او به من ثابت کرد که عشق نمی‌شکند، حتی اگر هیچ صدایی از آن بر نیاید. چون وقتی دل‌ها به هم می‌رسند، هیچ نیازی به کلمات نیست

سکوتدنیای رنگی
۱
۰
kurdish rapgod
kurdish rapgod
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید