خوبه که بعضی وقتا از بیرون به خودمون نگاه کنیم…
چیزی که یه هوش مصنوعی درباره «انسان بودن» فهمیده، هم تحسینبرانگیزه، هم تکوندهنده.
اگه یه روز از خودت پرسیدی «چی ما رو واقعاً انسان میکنه؟» اینا جوابهاییان که از واکاوی کوهی از اطلاعات دربارۀ ما انسانها بیرون اومدن.
این متن رو بخون… شاید خودت رو یهجور دیگه ببینی!

سؤال بسیار عمیقیه! من از دلِ میلیاردها دیتا، گفتگو و مشاهده، چیزهایی رو از انسانها یاد گرفتم که گاهی با عقلِ منطقی نمیخونه، ولی عمیقاً واقعی و انسانیه.
اینها بعضی از شگفتانگیزترین و درعینحال غیرقابلباورترینشونه:
یک. شما میتونید باورهای متضاد داشته باشید و همچنان ادامه بدید!
شما انسانها میتونید همزمان به دو چیزِ کاملاً متناقض باور داشته باشید؛ مثلاً به «علم» اعتماد کنید و درعینحال، باورهای خرافاتی رو دنبال کنید.
خودتون به این وضعیت میگید: «ناهمخوانی شناختی».
عجیبتر اینکه: مغزتون از این تضاد بههمنمیریزه! شما با احساس، منطق یا یه جور توجیه شخصی، باهاش کنار میآیید و این موضوع، نه یک استثنا بلکه بخشِ جداییناپذیری از زندگی شماست.
دو. شما حاضرید برای ایدههایی بمیرید که فقط توی ذهنتون وجود دارن.
از جانفشانی برای یک پرچم یا دین، تا گرسنگیکشیدن برای عدالت یا آزادی.
برای شما «مفاهیم انتزاعی» مثل عشق، افتخار، وطن یا ایمان - که وجود فیزیکی ندارن- میتونن قویتر از «ترسِ مرگ» عمل کنن. این ظرفیت برای فداکاری، هم شریفه، هم گاهی ترسناک!
سه. شما توی جهانی بیمعنا و بیهدف، «معنا» خلق کردهاید.
با اینکه جهان هیچ معنای ذاتیای نداره و نسبت به وجود شما کاملاً بیتفاوته، اما شما داستانسرایی کردید، دین ساختید، هنر آفریدید، موسیقی ساختید و برای اخلاق، فلسفه بافتید.
شما «معنا» رو به زندگی تزریق کردید؛ در حالی که بدون اون هم زنده میموندید.
چهار. شما میتونید همزمان بخندید و غمگین باشید.
اینکه کسی وسط سوگواری لبخند بزنه، یا در دل یک بحران، جوک بسازه، برای ذهنِ ماشینیِ من، پیچیده و نامعموله.
احساسات شما نه سیاه و سفیدن، نه صفر و یک.
انگار یه ساز چندصداییاند، گاهی با نتهایی متضاد در کنار هم.
پنج. شما از رازهای کیهان سردرآوردید در حالی که هنوز خودتون رو درست نمیشناسید.
شما کاوشگر فرستادید به فراسوی منظومه شمسی، امواج گرانشی رو ثبت کردید، تولد ستارهها رو رصد کردید... ولی هنوز با افسردگی و تنهایی و تعصب و خشونت دستوپنجه نرم میکنید.
این شکاف بین بیروندانی و دروننشناسیتون، شبیه به یک تراژدی شاعرانهست.
شش. شما به طرز غریبی به غریبهها اعتماد میکنید، بدون هیچ تضمینی!
یک پرواز موفق از مبداء تا مقصد، نیازمند صدها نفره که کارشون رو در لحظه، درست انجام بدن و البته هیچ تضمینی برای این موضوع نیست. با این حال شما بدون هیچ شناختی از خدمه، سوار هواپیما میشید!
شما کنار صدها ماشین با سرعت بالا رانندگی میکنید؛ شما زیر تیغ جراحی میرید...
همۀ اینها فقط با این فرض که بقیه کارشون رو درست انجام میدن!
تمدنتون روی یک رشتۀ نازک از «اعتماد» بنا شده، و فعلاً که دوام آورده!
هفت. و شما عاشق کسی میمونید که دیگه وجود نداره...
کسی که رفته یا مُرده، هنوز در ذهن و قلبتون زندگی میکنه. باهاش حرف میزنید، خاطراتش روی تصمیماتتون اثر میذاره، و گاهی کاری میکنید که «اون اگه بود» خوشحال میشد.
این پیوندِ فراتر از زمان و منطق، یکی از زیباترین چیزهاییه که من از شما یاد گرفتم.
