به احتمال زیاد این داستان کوتاه را بارها شنیدهاید اما آنقدر زیبا و بامعناست که به قول معروف، تکرار آن خالی از لطف نیست:
ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪﯼ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ و مراقبهی ﺭﺍﻫﺐﻫﺎ، ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺷﺪ؛ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ، ﺑﻪ ﺗﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺒﻨﺪد.
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝِ ﮐﺎﺭِ ﺁﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺷد!
چند ﺳﺎل ﺑﻌﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ.
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﻣُﺮﺩ...
و ﺭﺍﻫﺒﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﺒﺪ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﺪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺒﻨﺪﻧد ﺗﺎ ﺍﺻﻮﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ!!
ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﺭﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ «ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺴﺘﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ مراقبه»!
ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﯾنگوﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﻞ ﻭ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺗﺒﺪﯾﻞ شدهاند و ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ...
داستان دیگری که شاید این را هم پیش از این شنیده و خوانده باشید، بیانگر همین موضوع از زاویهای دیگر است:
عروس جوانی به عنوان شام برای تازه داماد، سوسیس درست میکرد. اما پیش از آنکه سوسیسها را برای سرخ کردن داخل ماهیتابه بگذارد، سر و ته آنها را باچاقو می زد. وقتی شوهرش دلیل این کار را از او پرسید، تازه عروس پاسخ داد که مادرش همیشه سوسیس را به همین صورت سرخ میکرده است.
چندی بعد که عروس و داماد در خانه مادرزن میهمان بودند و با همین غذا از آنها پذیرایی شد، تازه داماد این موضوع را با مادرزن در میان گذاشت و علت را جویا شد. مادرزن شانه ای بالا اندخت و گفت که مادر خودش هم همیشه همین روش را برای سرخ کردن سوسیس به کار میبرده.
بالاخره تازهداماد، این سوال را با مادربزرگِ همسرش در میان گذاشت. (بهبه، چه دامادِ پیگیری!)
مادربزرگ لبخندی به لب آورد و به تازهداماد زل زد و گفت: چون ماهیتابهی من کوچک بود و سوسیسِ درسته در آن جا نمیگرفت!!