واژهی «عشق»، که در فارسی «اِشق» تلفظ میشود، در ادبیات فارسی و عرفان ایرانی جایگاهی برجسته دارد. شاید بتوان گفت که شاعران گوناگون فارسیزبان کمتر واژهای را به اندازهی عشق به کار برده باشند. با این حال چنین مینماید که تا کنون چندان پژوهشی که بر پایهی دستاوردهای نوین زبانشناسی تاریخی استوار باشد دربارهی آن نشده است.
در این نوشتهی کوتاه، داتار (مؤلف = author) این اندیشه را پیش مینهد که واژهی عشق ریشهای هندواروپایی دارد. این پیشنهاد برپایهی پژوهشهای ریشهشناختی استوار است. داتار امیدوار است که این نوشته انگیزهای باشد برای جستجوهای بیشتر دربارهی این واژه و دیگر واژههای کم شناختهی زبان فارسی...
نویسنده بر این باور است که «عشق» میتواند با واژهی اوستایی -iš به معنای ِ «خواستن، میل داشتن، آرزو کردن، جستجو کردن» پیوند داشته باشد، که دارای جدا شدههای زیر است: -aēša «آرزو، خواست، جستجو»؛ išaiti «میخواهد، آرزو میکند»؛ -išta «خواسته، محبوب»؛ -išti «آرزو، مقصود». همچنین پیشنهاد میکند که واژهی عشق از اوستایی -iška یا چیزی همانند آن ریشه میگیرد. پسوند ka- در پایین بازنموده خواهد شد.
واژهی اوستایی -iš همریشه است با سنسکریت -eṣ «آرزو کردن، خواستن، جُستن»؛ -icchā «آرزو، خواست، خواهش»؛ icchati «میخواهد، آرزو میکند»؛ -iṣta «خواسته، محبوب»؛ -iṣti «خواست، جستجو»؛ واژهی ِ زبان ِ پالی -icchaka «خواهان، آرزومند». همچنین، به گواهیِ شادروان فرهوشی، این واژه در فارسی ِ میانه به دیسهی ِ (= صورت ِ) išt «خواهش، میل، ثروت، خواسته، مال» باز مانده است.
واژههای اوستایی و سنسکریت از ریشهی پوروا هندواروپایی -ais «خواستن، آرزو کردن، جُستن» میآیند که دیسهی اسمیِ آن -aisskā* است به معنای «خواست، میل، جستجو». بیرون از اوستایی و سنسکریت، چند زبان دیگر شاخههایی از آن واژهی پوروا هندواروپایی را حفظ کردهاند:
- اسلاوی کهن کلیسایی isko, išto «جستجو کردن، خواستن»؛ iska «آرزو»
- روسی 'iskat «جستجو کردن، جُستن»
- لیتوانیایی ieškau «جستجو کردن»
- لتونیایی iēskât «جستن شپش»
- ارمنی 'aic «بازرسی، آزمون»
- لاتین aeruscare «خواهش کردن، گدایی کردن»
- آلمانی بالای کهن eiscon «خواستن، آرزو داشتن»
- انگلیسی کهن ascian «پرسیدن»
- انگلیسی ask
اما دربارهی ریشهی سنتی ِ عشق:
لغتنامهنویسان واژهی عشق را به عَشَق (ašaq') عربی به معنای «چسبیدن» (منتهیالارب)، «التصاق به چیزی» (اقربالموارد) پیوند دادهاند. نویسندهی غیاثاللغات میکوشد میان «چسبیدن، التصاق» و عشق رابطه بر قرار کند: «مرضی است از قسم جنون که از دیدن صورت حسن پیدا میشود و گویند که آن مأخوذ از عَشَقَه است و آن نباتی است که آن را لبلاب گویند چون بر درختی بپیچد آن را خشک کند همین حالت عشق است بر هر دلی که طاری شود صاحبش را خشک و زرد کند.»
از آنجا که عربی و عبری جزو ِ خانوادهی زبانهای سامیاند، واژههای اصیل سامی معمولا در هر دو زبان عربی و عبری با معناهای همانند اشتقاق مییابند. و جالب است که «عشق» همتای عبری ندارد.
واژهای که در عبری برای عشق به کار میرود احو (ahav) است که با عربی حَبَّ (habba) خویشاوندی دارد. واژهی دیگر عبری برای عشق «خَشَق» (xašaq) است به معنای «خواستن، آرزو کردن، وصل کردن، چسباندن؛ لذت»، که در تورات عهد عتیق بارها به کار رفته است (برای نمونه: سِفر تثنیه ۱۰:۱۵، ۲۱:۱۱؛ اول پادشاهان ۹:۱۹؛ خروج ۲۷:۱۷، ۳۸:۱۷؛ پیدایش ۳۴:۸).
بنا بر نظر استاد سکات نوگل، واژهی عبری xašaq و عربی ašaq' همریشه نیستند. واک ِ «خ» عبری برابر «ح» یا «خ» عربی است و «ع» عبری برابر «ع» یا «غ» عربی، ولی آنها با هم در نمیآمیزند. همچنین، معمولا «ش» عبری به «س» عربی میترادیسد (تغییر شکل میدهد) و برعکس. از سوی دیگر، همانندی معنایی این دو واژه در عربی و عبری تصادفی است، چون معنای ریشهی آغازین آنها یکی نبوده است. خشق عبری به احتمال در آغاز به معنای «بستن» یا «فشردن» بوده است، چنانکه برابرِ آرامی آن نشان میدهد. همچنین، ا ُستاد ورنر آرنولد تأکید میکند که «خ» عبری در آغاز واژه همیشه در عربی به «ح» میترادیسد و هرگز «ع» نمیشود.
نکتهی جالب دیگر اینکه «عشق» در قرآن نیامده است. واژهی بهکاررفته همان مصدر حَبَّ (habba) است که یاد شد با جداشدههایش، برای نمونه دیسهی اسمی حُبّ (hubb).
همچنین دانستنی است که در عربیِ نوین واژهی عشق کاربرد بسیاری ندارد و بیشتر حَبَّ (habba) و دیسههای جداشدهی آن به کار میروند: حب، حبیب، حبیبه، محبوب، و دیگرها.
· بخندد بگوید که ای شوخ چشم / ز عشق تو گویم نه از درد و خشم
· نباید که بر خیره از عشق زال / نهال سرافکنده گردد همال
· پدید آید آنگاه باریک و زرد / چو پشت کسی کو غم عشق خورد
· دل زال یکباره دیوانه گشت / خرد دور شد عشق فرزانه گشت
جالب است بدانیم که فردوسی خود واژهی عشق را چگونه مینوشته است. به احتمال بی «ع»، به دیسهی «اِشق» یا حتا «اِشک»! اما پی بردن به این نکته آسان نمینماید، زیرا کهنترین دستنوشتِ بازماندهی شاهنامه به درحدود دو سده پس از فردوسی برمیگردد. دقیقتر گفته باشیم، نسخهای است که در تاریخ ۳۰ محرم ۶۱۴ قمری رونویسی آن به پایان رسیده (برابر با دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۵۹۶ گاهشماری خورشیدی ایرانی و ۱۵ ماه مه ۱۲۱۷ میلادی).
پوروا-هند-و-اروپایی -ais* «خواستن، میل داشتن، جُستن»، -aisska* «خواست، خواهش، جستجو > اوستایی -iš «خواستن، آرزو کردن، جُستن» و > -iška* «خواست، خواهش، میل».
پسوند ka- در اوستایی کاربرد بسیار دارد و برای نمونه در واژههای زیر دیده میشود:
-mahrka «مرگ»
-araska «رشک، حسد»
-aδka «جامه، ردا، روپوش»
-huška «خشک»
-pasuka «چهارپا، ستور»
واژهی اوستایی به احتمال واژهی išk را در فارسی میانه پدید آورده است که به عربی راه یافته است.
دربارهی چگونگی گذر این واژه به عربی میتوان دو امکان به تصور آورد. نخستین آن است که išk در دوران ساسانیان، که ایرانیان بر جهان عرب تسلط داشتند (بهویژه بر حیره، بحرین، عمان، یمن، و حتا حجاز) به عربی وارد شده است.
برای آگاهی بیشتر از چگونگی تأثیر فارسی بر عربی در دوران پیش از اسلام رجوع کنید به کتاب خواندنی آذرتاش آذرنوش «راههای نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان تازی»، چاپ دانشگاه تهران، ۱۳۵۴
ترادیسی ِ واک ِ فارسی ِ «ک» به عربی ِ «ق» کمیاب نیست، چند نمونه:
کندک > خندق
زندیک > زندیق
کفیز > قفیز
کوشک > جوسق
کاسه > قصعَه (به نوشتهی ِ المعرب جوالیقی، منتهیالارب، اقربالموارد).
جالب است که در این واپسین واژه (قصعَه) نه تنها «ک» به «ق» ترادیسیده شده، دو واک ِ «ص» و «ع» هم، که ویژهی ِ زبانهای ِ سامیاند، پدید آمدهاند.
نمونهی دیگری از ترادیسی به «ع» را در نامِ جزیره و شهرِ آبادان میبینیم، که در عربی عبّادان خوانده میشود. باید گفت که دیسهی کهن آبادان، بنابر نظر بطلمیوس (Ptolemaeus)، اخترشناس و جغرافیدان نامور سدهی دوم میلادی Apphana یا، به نوشتهی مرسیان (Marcian)، جغرافیدان سدهی چهارم میلادی، Apphadana است. در اینجا نیز مصوتِ نخستین به «ع» عربی دگرگون شده است. بنا بر پژوهش زندهیاد فرهوشی، دیسهی اصلی نام این جزیره از فارسی ِ باستان ِ -āppā گرفته شده است، از āp به معنای «آب» و -pā «پاییدن، نگهبانی کردن»؛ رویهمرفته به معنای «پاسگاه ِ (کرانهی ِ) آب» (پاسگاه ِ ساحلی ِ خلیج ِ فارس).
و آخرین نمونه از این دست «قرقومعما» یا «قرقومعنا» است «دُرد ِ (کنجارهی ِ) روغن ِ زعفران»، که دیسهی ِ عربیدهی ِ واژهی ِ یونانی ِ krokomagma است، از krokos «زعفران» و magma «دُرد، کنجاره، روغن». این دارو در پزشکی ِ یونانی (جالینوس) به کار میرفته است.
به کوتاهی، چند نمونه هم از جایگزینی ِ واکهای ِ «غ» و «ط» در واژههایی که عربی از زبانهای بیگانه به وام گرفته، حال آنکه این آواها در زبان ِ اصلی وجود ندارند:
از یونانی: فیثاغورث (Pythagoras)؛ قاطیغوریا (kategoria)؛ ارغنون (organon)؛ مغناطیس (magnesia-lithos)؛ اسطرلاب (astrolabos)؛ طالس (Thales)؛ ارسطو، ارسطاطالیس (Aristoteles).
از فارسی: طاس (tašt)؛ طسّوج (tas y)؛ طسق (tašk)؛ طَبَق (tab k)
از فرانسه در عربی ِ کنونی: غاز (gaz)، که در فارسی گاز است، حالتی از ماده (جامد، مایع، گاز).
در پایان، نکتهای جالب در این رابطه، کندوکاو مفهوم عشق در عرفان ایرانی است، که عشق را با «جستجو» و «گشتن» پیوند میدهد. به یاد آورید منطقالطیر عطار و جستجوی مرغان را در طلب سیمرغ، یا بیت معروف مولوی را:
هفت شهر عشق را عطار گشت / ما هنوز اندر خم یک کوچهایم.
آیا این مفهوم عشق هیچ پیوندی با ریشهی ایرانی عشق، که «خواستن» و «جُستن» است، ندارد؟
امید است که این یادداشت کوتاه دوستداران زبان فارسی را سودمند افتد و آغازی باشد برای پژوهشهای بیشتر در این زمینه.