◄ حکایت آشناست اما تکرارش خالی از لطف نیست...
روزی مردی ثروتمند وارد شهر کوچکی شد که وضعیت اقتصادی چندان خوبی نداشت.
او وارد تنها هتل شهر میشود، یک اسکناس 100 دلاری روی پیشخوان هتل میگذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا میرود.
صاحب هتل اسکناس 100 دلاری را برمیدارد و در این فاصله میرود بدهی خودش را به قصاب بپردازد.
قصاب اسکناس 100 دلاری را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک میرود و بدهی خود را به مزرعهدار میپردازد.
مزرعه دار اسکناس 100 دلاری را فوراً برای پرداخت بدهیاش به تأمینکننده خوراک دام و سوخت میدهد.
تأمینکننده سوخت و خوراک دام، خود را به سرعت به کلانتر میرساند و بدهی خود را به وی میپردازد.
کلانتر اسکناس را با شتاب به هتل میآورد و به صاحب هتل میدهد چون یک شب که دوست دخترش را به هتل آورده بود، اتاق را اعتباری کرایه کرده بود تا بعداً پولش را بپردازد.
حال اسکناس روی پیشخوان است.
در همین هنگام مرد ثروتمند پس از بازدید اتاقهای هتل برمیگردد و اسکناس 100 دلاری خود را برمیدارد و میگوید که از اتاقها خوشش نیامده است و شهر را ترک میکند.
در این میان هیچ کس پولی از دست نداد و هیچ کس هم صاحب پول نشد اما همه بدهیهایشان را پرداختند!