Farhad Arkani
Farhad Arkani
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

حکایتی از «اوشو»: سالکی در قصر!

روزی روزگاري در ژاپن پادشاهي زندگي می‌کرد.
يك سالك مدت ها در خارج از شهر اين پادشاه در زير درختي زندگي می‌کرد.
او سالكی منحصربه فرد بود؛ بسيار باوقار و درخشنده و در زندگي‌اش عطري فراوان وجود داشت!
به تدريج شاه جذب نيروي جاذبه‌ي او شد و نزد او رفت.

او روزهاي زيادي آن سالك را تماشا می‌کرد كه زير درخت دراز كشيده است و غالباً مي رفت و كنار پاي او مي‌نشست. نفوذ آن سالك بيشتر در دل شاه نشست و روزي به او گفت: «آيا بهتر نيست اين درخت را ترك كني و با من به قصر بيايي؟»
سالك گفت: «هر طور كه بخواهي! من می‌توانم هركجا بروم.»
شاه قدري تعجب كرد. آن احترامي كه در طول اين روزها براي او پيدا كرده بود دچار تزلزل شد. او فكر می‌کرد كه آن سالك بگويد: «قصر؟ ولي من يك سالك هستم. در يك قصر چه خواهم كرد؟»
اين چيزي است كه معمولاً سالكان می‌گویند، اگر سلوك‌شان آموخته‌شده باشد: پاسخ آنان اين است: «ما سالكان كاري با قصرها نداريم، ما آن‌ها را رها کرده‌ایم!»
ولي اين سالك گفته بود: «هر طور كه بخواهي. من می‌توانم هركجا بروم.»
شاه يكه خورد و فكر كرد: «اين چه جور سالكي است؟»
ولي خودش دعوت كرده بود پس نمی‌توانست دعوتش را پس بگيرد. آن سالك همراه شاه به قصر رفت و شاه ترتيبي داد كه همه‌چیز مورد دلخواه او باشد و همچون خودش از او پذيرايي شود.
آن سالك در آنجا زندگي كرد و لذت می‌برد. برايش تخت‌های بزرگ ساختند و روي آن‌ها می‌خوابید. فرش‌های بزرگ زير پايش انداخته بودند و خوراک‌های لذيذ برايش آماده می‌کردند و او آن‌ها می‌خورد. شاه ديگر ترديد نداشت، مطمئن بود. با خود می‌گفت: «اين چه جور سالكي است؟ حتي یک‌بار هم نگفته كه نمی‌تواند روي آن تخت‌ها نرم و راحت بخوابد و فقط می‌تواند روي زمين سفت بخوابد. حتي یک‌بار هم نگفته كه نمی‌تواند اين غذاهاي لذيذ را بخورد و فقط می‌تواند خوراك ساده بخورد!»...

زندگي آن سالك در آنجا بيشتر و بيشتر براي شاه دشوار شده بود.
فقط هفت يا ده روز از اقامت آن سالك در آنجا نگذشته بود كه روزي شاه به او گفت: «مرا ببخش، ولي در ذهنم ترديدي وجود دارد.»

و سالك گفت: «اين ترديد مال همين حالا نيست. همان روز كه از من خواستي به اينجا بيايم و من پذيرفتم نيز اين ترديد را داشتي. اين ترديد حالا شروع نشده است، از همان روز شروع شد. ولي به من بگو، ترديدت چيست؟»

و شاه گفت: «ترديد من اين است كه چه جور سالكي هستي و تفاوت بين تو كه سالك هستي و من كه مردي دنيايي هستم در چيست؟»
سالك گفت: «اگر می‌خواهی تفاوت را ببيني، با من به خارج از شهر بيا.»
شاه گفت: «من می‌خواهم بدانم. ذهنم از اين ترديد در رنج است. حالا حتي خوابم نيز دچار اشكال شده است. وقتي تو زير درخت بودي حال من بهتر بود، حالا كه در قصر من هستي، احترام من نسبت به تو از بین رفته است!»

سالك شاه را به بيرون از محوطه شهر برد.
وقتي از رودخانه كه مرز آن شهر بود عبور كردند، به پیاده‌روی ادامه دادند.
شاه گفت: «لطفاً حالا به من بگو.»
اما سالك گفت: «بيا قدري بيشتر راه برويم.»
هوا بسيار گرم شده بود. وسط روز بود و آفتاب در بالاي سرشان می‌درخشید.
شاه گفت: «دست‌کم حالا بگو، ما خيلي راه آمده‌ایم.»
سالك گفت: «چيزي که می‌خواهم بگويم این است که حالا من ديگر بازنمی‌گردم، به راه رفتن ادامه خواهم داد! آيا با من می‌آیی؟»
شاه گفت: «چطور می‌توانم با تو بيايم؟ من خانواده‌ام، همسرم و پادشاهی‌ام را پشت سر گذاشته‌ام.»
و سالك به او گفت: «حالا می‌توانی تفاوت را ببيني! من به رفتن ادامه می‌دهم و هیچ‌چیز را پشت سر نگذاشته‌ام. وقتي در قصر بودم، در قصر بودم ولي قصر در من نبود. براي همين است كه اينك می‌توانم به رفتن ادامه دهم.»
شاه به پايش افتاد. ترديدش برطرف شده بود و گفت: «مرا ببخش! من توبه می‌کنم. لطفاً برگرد.»
سالك گفت: «من بازهم می‌توانم برگردم، ولي ترديد تو نيز بازخواهد گشت. براي من اهميتي ندارد كه اگر در عوض راه رفتن، به قصر بازگردم. ولي ترديد تو نيز بازخواهد گشت. من از روي محبتي كه نسبت به تو دارم، به رفتن ادامه خواهم داد

برگردان: محسن خاتمی
ویرایش: فرهاد
حکایتاوشوسالکپادشاهعرفان
مهندس عمران؛ پادکست «خوانش کتاب برای انسان خردمند»؛ نویسنده‌ی علمی/تخیلی؛ مترجم و ویراستار؛ گوینده و تهیه‌کننده رادیو در سال‌های دور! عاشق موسیقی، سینما، اخترفیزیک، اتیمولوژی، زبان‌شناسی و...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید