«تمثيل غار» را در كتابي كه افلاتون، 360 سال پيش از ميلاد مسيح نگاشته به ياد ميآوريد؟
او زندانياني را به تصوير ميكشد كه از ابتداي تولد، در غاري به غل و زنجير كشيده شدهاند و تنها چيزي كه ميتوانند ببينند سايهی عروسكهاي خيمهشببازيِ پيش رويشان است. آنان تنها با پناه جستن به رويا و تخيل، از اين واقعيت فرار ميكنند. روياهايي ازهستي و دنياي بيرون از غار (اصلاً آيا جايي به جز «غار» وجود دارد؟) و اينكه شايد روزي بتوانند از آن بيرون بروند. روزي كهخواهند توانست اشيايي را كه سايهها را به وجود ميآوردند، ببينند. به گفتهی افلاتون، جهان، غارِ ماست و «واقعيت» به اندازهی همانسايههاي روي ديوار، بيمعني و بيهوده است.
آيا داستان فيلم، چيزي جز اين است؟!
انسانها زندگيشان را در يك شبيهسازي كامپيوتري ميگذرانند. دنيايي مجازي كه مغزشان، آن را به عنوان «واقعيت» پذيرفته است...همان سايههاي روي ديوار البته با كيفيت طراحي و گرافيك بهتر!
اما ذهنهاي برتر، همواره به دنبال كنار زدن پردهها و درك واقعيات در پس قالبهاي ظاهرياند.
«تو در قالبي محدود و از پيش تعيين شده با غل و زنجير متولد شدهاي
و نميتواني چيزي را بچشي، بو بكشي يا لمس كني...
زنداني كه ذهنت را به اسارت گرفته.»
- «مورفيس»
{برگرفته از کتاب «بازگذاری ماتریکس» - نشر مس - 1382}