اینجوری خوب نیست که همش،
دستتو بذاری اونجایی که نبینمش،
از ترسِ اینکه بفهمم باهام فرق داری!
آره، الآنم میتونم بگم:
«تو اونی نیستی که نشون میدی!»
اما تو منو پس میزنی و خودت چاااااارنعل،
میری سمتِ یالهای کَهَرِ اون اسب نر!
خوب نیست که همش میخوای
عشقت رو ازم پنهون کنی
جوری که دیگه نتونم ببینمش...
آخه اون وقت میفهمم که باهام فرق داری!
ولی حتی الآنم میتونم بگم؛
که اصلا نمیتونی
اونی باشی که حرفشو میزنی
با کلاه کاپشنت هم نمیتونی
اون کلّهات رو ازم قایم کنی!
میدونم...
میدونم داری فکر میکنی،
الان بایستی تو خونهات خواب باشی...
خوب نیست بادبزنات رو یه جوری دستت بگیری،
که نتونم ببینمش
میترسی بفهمم که باهام فرق داری!
خب من الآنم میتونم بگم:
«تو اونی نیستی که نشون میدی!»
آره رفیق!
تو میچرخی و میچرخی و میچرخی
توی اون ماشینهای خفنی که
چراغهاشون هی تند و تند میزنن...
برگردان : فرهاد ارکانی - 1396
با سپاس از «مهدی جلیلی نجات»