من همیشه به دنبال هدف زندگی بودم. و پیدا نکردن این هدف که خب دوست داشتم برای من خاص و معنادار باشه و هم من دوستش داشته باشم، باعث میشد که من در زندگی روزمره همواره تنبل باشم و به بهانه نداشتن هدف زندگی، به ابعاد مختلف زندگی بیتفاوت باشم. به دلیل شرایطی که به خاطر ویروس کرونا ایجاد شد، و برگشت پیش خانواده و دورکاری تو خونه پدری، فرصت زیادی برام ایجاد شد که بتونم بیشتر فکر کنم و برای این مشکل همیشگی راهحلی پیدا کنم. البته عامل اصلی شروع این تفکر فراهم شدن زمان نبود.
من تو بچگی تصورم از هدف زندگی چیزی مشابه این بود که مثلا دکتر بشم، پولدار بشم و عبارات کلیشهای مثل این جملهها که اکثرا میشنویم. اما تجربه کنکور، مثال خوبی برای من بود که بدونم هدف زندگی نمیتونه یه state ثابت باشه. البته اهداف کوتاه مدت، میتونن یک state باشند ولی من منظورم از هدف زندگی، عاملی هست که همواره باعث تحرک و انگیزه انسان بشه. علیرغم این که تو کنکور موفقیت نسبتا خوبی کسب کرده بودم، بعد از رفتن به دانشگاه متوجه شدم که من واقعا هیچ هدف مشخصی از حیات خودم ندارم. اولین تلاشهای من برای پیدا کردن هدف زندگی پیدا کردن state هایی مثل پیدا کردن شغل، مهاجرت، پولدار شدن و ... بود. اما هیچ کدوم از این جملات نمیتونست در من انگیزه لازم رو ایجاد کنه. چون دقیقا این سوال برام ایجاد میشد که خب پولدار شدم بعدش که چی؟
دین یکی از اعتقاداتی هست که باعث ایجاد انگیزه تو انسانها میشه. اما من خودم نتوستم ازین طریق انگیزه رو در خودم پیدا کنم. زیرا احساس گناهی که اعتقادات دینی در من ایجاد میکرد، به روحیهام آسیب میزد و هم از طرفی به شکل منطقی نمیتونستم خیلی از فرضیات دینی رو قبول کنم. و تصمیم گرفتم که از این راه نمیتونم، راه حل مد نظرم رو پیدا کنم.
متوجه شدم که علم فلسفه هم به دنبال جواب دادن به همچین سوالهایی هست. به همین علت خیلی علاقهمند شدم که در این مورد بخونم و بیشتر یاد بگیرم. اما باز تنبلی که داشتم، اصلا نمیگذاشت که برای مطالعه خودم وقت بزارم. کتابهای «در باب حکمت زندگی» از آرتور شوپنهاور و «درباره معنی زندگی» از ویل دورانت کتابهای خوبی بود که تونستم بخونم. بعد از این مطالعات مختصر که باید بیشترش کنم، نتیجه موقتی که گرفتم این هست که هیچ هدف ایدهآلی وجود نداره که بتونه در تک تک لحظات زندگی، در من ایجاد انگیزه بکنه.
از طرف دیگه از طریق دوستام با علم روانشناسی بیشتر آشنا شدم. منظورم از آشنا شدن صرفا این هست که کشف کردم، علمی وجود داره که برای بهتر کردن حال روانی انسانها مطالعات زیادی انجام داده. من قبل از این ماجرا واقعا نمیدونستم که مثل جسم انسان که وقتی بیمار میشه، میتونه به کمک پزشکها سریعتر درمان بشه. روان انسان هم قابل درمان هست. و متوجه شدم که من خیلی از مشکلاتی رو دارم که درمان هم براشون وجود داره.
نتیجه این آشناییها باعث شدن که من به زندگی کردن دیدی مثبتتری پیدا کنم. همچنان علاقه دارم که برای زندگی خودم به دنبال معنا باشم، و متوجه شدم که نباید معنا رو پیدا کنم، بلکه لازم هست تا معنی زندگی خودم رو ایجاد کنم. و زندگی رو مثل یک تابلوی نقاشی میبینم که من در هر لحظه دارم بخشی از اون رو برای خودم خلق میکنم و سعی میکنم از هر لحظهاش لذت ببرم. در انتهای عمرم دوست دارم توی این تابلو تجربه چیزهایی باشه که دوست داشتم امتحان شون بکنم.
توی این مدت قرنطینه خیلی فکر کردم و برای این که بتونم در همه ابعاد زندگی خودم رو بیشتر رو به جلو هل بدم، پنج زمینه رو ایجاد کردم که شامل سلامت روان، سلامت جسم،ارتباطات اجتماعی، حرفه و سرگرمی هست. ارتباطات اجتماعی رو جدای از سلامت روان در نظر گرفتم چون من تا به امروز فرد جامعهگریزی بودم و خیلی دوست دارم بیشتر روی این بخش از خودم کار کنم. توی روتین هر روزه خودم سعی میکنم که برای هر کدوم از این ابعاد وقت تعیین کنم. با این کار تونستم تا حدود مناسبی در خودم انگیزه مداوم رو ایجاد کنم. البته نباید گول کمالگرایی رو خورد و طبیعتا لحظاتی از زندگی هم هست که من انگیزهای نخواهم داشت. ولی مشاهده این که انسان برای خودش معنا خلق کرده و زحمت کشیده باعث میشه که انگیزه سریعتر برگرده.
برای مثال الان روتین من به شکل کار کردن، دویدن، مطالعه کتاب در زمینه مهندسی نرمافزار، سریال و فیلم، موسیقی و مطالعه آزاد هست. البته توی یک روز بعضا به همه این کارها نمیرسم ولی مشکل اساسی من تنبلی مدوام بود، که برای هیچ فعالیتی تلاش نمیکردم که این مشکل حل شده. و در ادامه باید تلاش کنم که چطور میتونم کارایی خودم رو بالاتر ببرم. همچنین باید توجه کرد که دستهبندی بالا برای این ایجاد شده که صرفا کمک کنه که هیج زمینهای به کل فراموش نشه و بعضی کارها ممکنه توی دو دسته جا بشن.