جلسه ی مهمی پیش روست. جلسه ای درباره ی سرنوشت شغلی یکی از کارکنان ... به ساعت نگاه می کنم ... به پرونده های انبوه روی میزم؛ به رفت و آمد بچه ها... با خودم می گویم هنوز فرصت دارم کارهای جلسه را انجام دهم. تلفن شرکت را برمی دارم؛ شماره موبایل عمه زری را وارد می کنم چند زنگ می خورد تا گوشی را بردارد راجع به قرمه سبزی شام پریشب حرف می زنیم که لکه اش روی لباس شوهرعمه ام مانده و با هیچ لکه بری پاک نمی شود؛ یکی از بچه ها وارد اتاق می شود مکثی می کند و از اتاق بیرون می رود به عمه می گویم با نمک و صابون بشوید شاید افاقه کرد دخترک دوباره وارد اتاق می شود می گوید پرونده فلانی که یک ساعت دیگر کانون ارزیابی دارد گم شده... در دلم می گویم این دخترک سر به هوا باز دارد ادا درمی آورد....به ناچار مکالمه ام را با عمه قطع می کنم ساعت را نگاه می کنم از جایم بلند می شوم همراه دخترک همه کمدهای بایگانی و کشوها را بررسی می کنیم دو سه نفر دیگر از بچه ها هم به کمکمان می آیند...کشوها را با کمک مش حسن آبدارچی بیرون می کشیم و همه جا را زیر و رو می کنیم پرونده نیست که نیست... انگار آب شده رفته زیر زمین! هر کسی حدسی می زند یکی می گوید موضوع را با آقای مدیر مطرح کنیم شاید پرونده پیش اوست یکی می گوید اگر به موقع و روزانه پرونده ها اسکن می شد انقدر سردرگم نبودیم یکی می گوید کاش یک مشاور داشتیم تا راه حل این مسئله را به ما یاد می داد در گیر و دار جست وجوی پرونده؛ مش حسن آبدارچی می گوید مادربزرگ خدابیامرزم هر وقت چیزی گم می شد میگفت باید یک ریسمان سبز را به یک ریسمان سرخ گره بزنید تا گمشده پیدا شود...
می گویم ای بابا مش حسن ریسمان سبز و سرخ از کجا پیدا کنیم ؟ حالا چرا ریسمان سبز و سرخ؟
می گوید: شیطان با آن رنگ ها آشناست ان شالله پای شیطان گره می خورد و نمی تواند پرونده را جابه جا کند و شما فورا پرونده را پیدا خواهید کرد...
پدرمان درآمد تا توانستیم ریسمان سرخ و سیاه را پیدا کنیم؛ کارِ گره زدن داشت تمام می شد یعنی در این حیص و بیص بودیم که ناگهان عشرت حسنی خوشحالی کنان از راه رسید و با هیجان و نفس نفس زنان، که من فکر کردم چه مطلب مهمی را می خواهد بگوید؛ گفت: بایستی مژدگانی بدهید ... گمشده تان پیدا شده...