بعضی وقتا فکر میکنم انقدر دارم برای زندگی میجنگم که دیگه وقتی برای زندگی کردن برام نمیمونه.
? Dallas Buyers Club (2013)
.
ولی از اونجایی راه رو اشتباه رفتیم که
نقشهی زندگیمون درگیرِ کلیشه ها شد.
دبستان، راهنمایی، دبیرستان، کنکور، دانشگاه، شغل ،
ازدواج، بچه ، نوه و مرگ.
همیشه قدم بعدی رو برامون برنامه ریزی کردن
حداقل زندگیِ من که اینطور بوده.
یهویی دستمونو گرفتن ول کردن تو یه مسابقهی دو ...
از همون موقع که یه ریزه سواد حالیمون شد،
دوییدیم تا همین حالا، که اگه ازمون بپرسن تا الان از زندگیت چی فهمیدی؟
باید یکم به افق خیره بشیم و دستامونو تو هم گره بزنیم و بگیم : هیچی!
همهاش درحال جنگیدن برای بدست آوردن همین کلیشههاییم.
الانم دیگه مهم نیست، چطور بود و چجوری گذشت.
از این به بعد یه مدل دیگه به زندگی نگاه کنیم
از دیدن، شنیدن، خندیدنمون لذت ببریم.
موقع غذا خوردن و جویدن غذا چشمامونو ببندیم و به مزهی غذا فکر کنیم و لذت ببریم.
موقع راه رفتن توی خیابون از اینکه میتونیم بدون کمک کسی قدم برداریم
از وجود درختا خش خش برگا ...
از تک به تک لحظهها لذت ببریم.
تو هرشرایطی که هستیم باید از خودمون بپرسیم الان چطور میتونیم از زندگیم لذت ببریم؟
اگه نتونستیم جوابی براش پیدا کنیم
یعنی نعمتایی که داریم رو خوب نشناختیم.
چون همیشه نعمتی هست و تا نعمتی هست
میشه از داشتنش لذت برد.
و زندگی یعنی همین.