نامش مهدی خوشبخت بود…
از بیماران هماتولوژی که ماه ها پرونده اش دست به دست بین استاژر ها چرخیده بود و همگی از راند شدنش میترسیدند.
مولتیپل میلوما،مقاوم به درمان.این را استاد وقتی برای آخرین بار لام خون محیطی اش را نگاه کرد گفت.
آقای خوشبخت،امروز صبح دنیا را ترک کرد و جسم بیمارش را برای همیشه رها کرد.
وقتی رسیدم،چشمانش هنوز خیره بود و دهانش نیمه باز.وقتی این تصویر را ثبت کردم هنوز هم در همان حالت بود.
چقدر این روز های آخر اذیت شد.
ذهنم مدام درگیرش بود. چرا اتانازی نمیکند؟ چرا خداوند از شر جسمش رهایش نمیکند؟
وابستگی دارد؟ چه چیزی مانع رفتنش شده؟
اصلا این آقای خوشبخت،واقعا خوشبخت بود؟
یعنی چطور زندگی کرده بود؟حتما هزار آرزو داشته که با تمام توانش برای درمان شدنش هزینه کرده. حتما با همسرش کلی رویا پرورانده در سرش برای آینده.این را وقتی امروز آقای خوشبخت را در آغوش کشیده بود و نوازش میکرد میشد در اشک هایش دید.
میشد در بوسه هایش به چشم های آقای خوشبخت دید…
-چند روزی میشود که به دنیا و وابستگی هایش فکر میکنم. به اینکه چرا؟ برای چه و که اینطور سخت میجنگم؟ به اینکه چقدر همزمان از ازدست دادن میترسم…به ثانیه هایی که میگذرد فکر میکنم و تنها چیزی که با همه وجودم خواهش آن را دارم عشق پروردگارم است. مطمئنم در آن لحظه که مثل آقای خوشبخت جسممان را برای همیشه ترکمیکنیم،وقتی واقعا خوشبخت خواهیم بود که این عشق ابدی را همراه روحمان ببریم…
وقتی واقعا خوشبخت خواهیم بود که روحمان در آرامش به زندگیابدیش سفر کند.
ما وقتی خوشبختیم که خدا در تکتک ابعاد وجودمان جاری باشد.
از صمیم قلب برای آقای خوشبخت وخانواده اش از خداوند خوشبختی را طلب میکنم.
#من_نویس