ویرگول
ورودثبت نام
فرناز بهنام نیا
فرناز بهنام نیااین‌ها نوشته‌های وبلاگم هستند. اما یک روزی گفتم اگر بمیرم، کسی هاست وبلاگ مرا تمدید نمی‌کند، و نوشته‌هایم به باد می‌روند. امیدوارم روزی ویرگول تعطیل نشود
فرناز بهنام نیا
فرناز بهنام نیا
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

مامان عزیز رفت

مامان عزیز (با سکون روی ن)، مادر مادرم بود. و خب چون مادر من معلم و شاغل بود، خیلی وقت‌ها لای دست و پای مامان عزیز بزرگ شدیم. البته بیشتر داداشم؛ مسئولیت من با تنها خاله‌ام بود.

اما اوج ارتباط و وابستگی من با مامان عزیز به این مربوط نیست. چیزی که من و مامان عزیز را بیشتر از بقیه نوه‌ها به هم وصل کرد، فوت مادرم بود. بعد از مامان، من و مامان عزیز ده سال باهم زندگی کردیم. در حقیقت، مامان عزیز تلاشش را کرد که تفاوت سنی پنجاه ساله‌مان رو کم کند. پا به پایم راه بیاید. یک جاهایی کوتاه نیامد. نمی‌گذاشت به مسافرت بروم. درواقع نمی‌گذاشت «شب جایی بخوابم». سر همین موضوع، همیشه از دستش عصبانی بودم. البته راستش را بخواهید، من هم جلویش واینستادم. مبارزه نکردم. سرنوشت را پذیرفتم و خشمگین بودم. از سال ۹۶ که ازدواج کردم، زندگی مامان عزیز یکهو عوض شد. خانه‌ای که مدام محل رفت و آمد دوستان من بود، ساکت شد. نوه‌ای که هر روز، برای ناهار فردایش، غذا درست میکرد، دیگر نبود. دامادش هم دیگر نبود. گاهی فکر می‌کنم کاش هیچ وقت ازدواج نکرده بودم.
مامان عزیز چهار سال آخر، دقیقا از وقتی آمدم دزفول، دیگر رمق کاری نداشت و وظیفه رسیدگی به او، به تنها خاله‌ام محول شد. چقدر گریه کردم روزی که فهمیدم قرار است خاله هر روز برود و برای مامان عزیز غذا ببرد، جمع و جور کند و خریدهایش را انجام دهد. چرا من باید اینقدر دور باشم و کمک خاله‌ام نباشم؟ مثلا به نیابت از مادرم.

آخرین باری که با مامان عزیز حرف زدم، یکی دو روز قبل از مرگش بود. خانه خاله بود. پشت تلفن هی داد میزدم: «خونه خاله خوبه؟ قشنگه؟» اما نمی‌شنید. گوش‌هایش سنگین شده بود. گفت آره خوبم. مراقب خود باش. دو روز بعد ساعت ۱۱ شب روز دوشنبه، ده شهریور، علی آقا، شوهر خاله‌ام، به همسرم زنگ زد و گفت مامان عزیز توی خواب به رحمت خدا رفته.  فردا شبش با هواپیما رفتم تهران و چهارشنبه ده صبح روز ۱۲ شهریور، مامان عزیز را برای آخرین بار در بهشت زهرا دیدم.

سه هفته‌ای تهران بودم. خیلی اذیت شدم. اینکه خانه آن همه سال خاطرات ممکن است چند ماه آینده را نبیند، دلم را به درد می‌آورد. اینکه نمی‌توانستم در مورد احساسم با کسی صحبت کنم، آزارم می‌داد. خیلی‌ها شاید می‌گفتند «خب، مادر بزرگ پیرش بوده، چیزی نیست. آنقدرها هم ناراحتی ندارد». و من به این فکر می‌کردم که در این ۳۵ سال از عمرم، چقدر زود خیلی چیزها را تجربه کردم که باعث شده تجربه زیسته متفاوتی داشته باشم، تنها باشم، خشمگین باشم. خشمگینم. خیلی خشمگین. از اطرافیانم، از دور و بری‌هایم. البته نه همه‌شان‌.

چقدر دوست داشتم تنها باشم. وقتی برگشتم دزفول انگار از قفس آزاد شدم. مهم نیست. دیگر هیچکدام از این حرف‌ها مهم نیست.

مهم این است که حالا مامان، مامان عزیز و البته باباجون (پدربزرگم)، یک خانواده در دنیای دیگر، کنار همه‌اند. و ما باز هم تکه‌ای از قلب و خاطرات‌مان را زیر مشتی خاک، دفن کردیم؛ بخشی از زندگی‌مان نیست شد.

۵
۱
فرناز بهنام نیا
فرناز بهنام نیا
این‌ها نوشته‌های وبلاگم هستند. اما یک روزی گفتم اگر بمیرم، کسی هاست وبلاگ مرا تمدید نمی‌کند، و نوشته‌هایم به باد می‌روند. امیدوارم روزی ویرگول تعطیل نشود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید