ویرگول
ورودثبت نام
فرناز
فرناز
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

شاید مثل من باشید!

یک‌وقتی هم آدم به خودش می‌آید و می‌بیند کسی که دلش می‌خواسته باشد، با کسی که حالا دارد زندگی‌اش می‌کند چقدر فاصله دارد

فکر می‌کند به‌اینکه دوست‌داشته در این سن و سال مشغول چه کاری باشد، چه جاهایی رفته‌باشد، در چه موقعیت‌هایی قرار گرفته‌باشد، چه کسانی را دیده‌باشد یا عاشق چه کسی یا حتا چه کسانی! شده‌باشد

به خودش می‌آید و می‌بیند همه‌ی این تصویرها فقط در ذهنش ساخته‌شده‌اند و همانجا مانده‌اند و خودش در جایی بین زمین و هوا دست و پا می‌زند تا به چیزی چنگ بزند و با مغز زمین نخورد و حتا یواشکی بگویم گاهی دست و پا هم نمی‌زند و اتفاقاً می‌خواهد با سر کوبیده‌شود به زمین، اما نمی‌شود! همینجوری معلق می‌ماند..

اغلب ما آدم‌ها به این‌جا که می‌رسیم دلمان از دنیا خیلی می‌گیرد اگر به این‌جای نوشته که رسیدید جز همین دل‌گرفته‌ها بودید اول بگذارید بغلتان کنم و بگویم بله! حق دارید خیلی‌وقت‌ها فرصت‌ها و شرایط عادلانه تقسیم نمی‌شود؛ برای بعضی آسان‌تر است و برای بعضی دیگر سخت‌تر

اما بعدش می‌خواهم یک سؤال بپرسم؛ شاید همان لایه‌ی درونی که خیلی‌وقت‌ها دلمان نمی‌خواهد بهش فکر کنیم:

ما برای جلو رفتن و کم‌کردن فاصله با کسی که دلمان می‌خواست، چقدر جسور بودیم؟ چقدر وقتی ترسیده‌بودیم، رها نکردیم؟ چقدر وقتی زانوهایمان می‌لزرید و قلبمان تند می‌زد و اشکمان درآمده‌بود، باز ادامه‌دادیم؟

دقت کنید نمی‌گویم «رسیدن» به کسی که دوست‌داشتیم زندگی‌اش کنیم، می‌گویم «جلو رفتن»می‌گویم «کم کردم فاصله»

این سؤال را از خودم هم می‌پرسم و مع‌الاسف، جوابش چیزی نیست که سرم را پیش خودم بالا بگیرم…

امیدوارم شما پیش خودتان سربلند باشید اما اگر شبیه من بودید هم، اشکالی ندارد؛ کم‌کم باهم شروع می‌کنیم و حتا شاید این نوشته دنباله‌دار شد و آمدم و از قدم‌های کوچکم برایتان گفتم؛ باید دید چه پیش می‌آید.

شما هم اگر دوست‌داشتید برایم بنویسید?

رویاآرزوزندگی
دوست‌دارم این‌جا از چیزایی که تو ذهنم می‌گذره بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید