farnazataie
farnazataie
خواندن ۵ دقیقه·۷ سال پیش

خاکستری های یک نویسنده

بعد از چهار ساعت در هزارتوی چنل های نایس ریدیو یو کِی، ترک هایویز تو استارز رو پلی می کنم و میام کنار پنجره ... بازش می کنم و هجوم هوای سرد و سیل کلمات نفسمو بند میاره ... حسی تو وجودم فریاد می زنه ... باید بنویسم، دارم منفجر میشم ... هجوم هوای سرد می خوره به صورتم و انگار از خواب بیدار میشم ... اولین چیزی که یادم میاد امروزه ... امروز چه روزیه؟! آه هفده ابان ...

جیزس! نصف پاییز رفت ... عمیق نفس می کشم، بوی اتیش میاد، عطر چوب سوخته تو هواس ... به تپش می افتم، شاهراه ستاره ها روح و روانمو در هم پیچیده ... هجوم هوای سرد، گشاد شدن مردمک چشم هام، تپش های سنگین قلبم، چسبیدن به پنجره ... میرم سمت کمد و درشو باز می کنم، رینگ نقره رو بر می دارم و می کنم تو انگشت چهارم دست راستم ... از ادکلن تلخ مردونه ام اسپری می کنم رو نبضم ...

توی گردنم، مچ دست هام ... بر می گردم پای پنجره ... نفس عمیق می کشم و حواسم نیست که با چشم های گشاد متعجب زل زدم به پنجره ساختمون روبرویی ... ساعت گوشی رو نگاه می کنم ... هشت و چهل و هفت دقیقه ... اخ ... دلم فرو می ریزه ... هزارتا اسم و خاطره ... خورشید خانم، شکسپیر، لئون، ادگار الن پو، شاملو، فروغ، پرکیوپاین ... سانِت صد و سی و هشت شکسپیر و صدای سحرانگیز ویولن سل تو سرم می چرخن ...

ادگار، ریون و لنور ... عقربه های طلایی ساعت دیواری قدیمی منو دنبال زمان می کشونن ... زمانی که گذشت و ساعت چهار بار نواخت و تیری که تو قلبم هنوز به ایستادن نرسیده ... می لرزم ... لب پایینمو گاز می گیرم و در حالی که سعی می کنم تعادلمو حفظ کنم سرمو به لب پنجره می چسبونم و به رینگ نقره تو دستم خیره می شم ... به تعهدی فکر می کنم که از خودم با خودمه ... یه نفس عمیق می کشم و عطر تلخم، عطر اتیش، عطر شب، عطر تو و تموم تو هایی که تو شریان های حیاتیم دل می زنن نفسمو بند میارن ...

احساساتی که بند دلمو می برن ... حس می کنم دارم لب جدول راه می رم و دست هام از دو طرف باز و پرواز ... سرمو بر می گردونم، سکوت و نرمش شعله های ابی و شاهراه ستاره ها دلمو گرم می کنه ... دیگه هجوم هوای سردو طاقت ندارم، پنجره رو می بندم و به لبه ی تخت تکیه میدم ... صدای اون چرخدنده ی ساعت تو این ترک افسانه ای منو بدجور از خودم می بره و تو خودم پیاده می کنه ... هارمونی نت ها و سوسوی اون ستاره ی سربی ابی ...

نه و هفت دقیقه است و به قدم زدن های سرد پاییزی فکر می کنم و حس ششم خاصی که تو ذهنم می نویسه بی شک تا انتها تنها نخواهم بود ... به رایحه ی دلنشین کت های مردونه فکر می کنم ... تموم کت هایی که تا امروز دیدم و ندیدم ... تموم سکانس های رفته ... لحظه ای که کت تو رو دستم بود یا شاید رو دوشم و شاید هیچکدوم ... کت سیاه چرمی تو ... کت سفید و اسپرت تو ... کت نیلی تو ... بارونی تاریک تو ...

جرقه های نور تو دلم فرو می ریزن و به تکه های گمشده ای فکر می کنم که به نقطه های دور از هم پرت میشن و شاید هیچ پیداشدنی در کار نباشه ... و فکری که همیشه از ذهنم می گذره و می گذره ... پس از مرگم هیچکس تکرار من نخواهد بود ... هیچکس ... و یه روز این چشم های اروم عمیق بسته میشن ... تو خودش غرق میشه این اقیانوس ارام ... بی هیچ اینده ای ... نه و چهارده دقیقه اس، پنجره رو تا انتها باز می کنم و نفس می کشم عمیق لحظه های ناتموم ابیو ...

دستمو به شیشه ی سرد پنجره می چسبونم و دنبال یه اسم می گردم که واست انتخاب کنم ... نگاهم می افته به پیانو کنج اتاق ... یادت می افتم ... تو و ترانه هات ... تو و لئونا، معشوقه ی هنریت ... تو با اون چشم های دکمه ای براق و عینک فرم قهوه ایت که چقدر بهت میاد ... تو و اون شام اخر و قطعه ی تاریکی که نواختم ... اخ ... یادم میاد ... و این یه به یاد اوردن خودخواسته نیست شاید ... دارم به یاد میارم ... دارم فکر می کنم ... اسمون ابری چشم های فرنود ... فلسفه ی نیچه ... تنهایی اگزیستانسیال ...

یاد غروب نارنجی روستا می افتم و تپه های درگیر شده ... یاد تموم حجم تصورم تو اون غروب پاییزی و نوشتن در حال رفتن ... تکست های دلیور شده و ماشین های دودی که مثل موشک از جلوی چشم هام می گذشتن ... بیست و یک و بیست و یک دقیقه اس و صورتمو می چسبونم به شیشه ی پنجره و می ذارم ذهنم هرچقدر می خواد به عقب برگرده ... عطر لجند و بولگاری آکوا دی جکساف همه ی خاکستری باورمو پر می کنه ... سردمه ... سرد ... من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد ...

تو ذهنم تا وسط های شعرو می خونم ولی این بار انگار یکم گرمم ... شاید ... امیدوارم دووم بیاره، دووم بیارم ... هنوز لبه ی تخت ام ... نشستم ... پاهامو تو هوا تاب میدم و گیجم ... می خوام تلگرامو چک کنم ولی نه ... ادامه میدم این سطرهای خسته رو و حواس پرت شدمو رو خودم متمرکز می کنم ... همین الان چی می خوام؟! همین لحظه؟! این روزهای بی برگشت بیست و دو سالگی چی می خوام؟!

نه و سی و هفت دقیقه اس و لعنتی چقدر زود دیر میشه! ... چی می خوام این روزها؟! ... اعتماد ... و بودنی که ته نداره و نگاهی که اشتیاقو یادم بیاره ... شعله های ابی با ملایمت همیشگی می سوزن ... با تماشا کردنشون گر می گیرم ... دستمو می برم سمت گردنم و می خوام کراواتمو شل کنم ... لعنتی من که کراوات ندارم! ... اون کت شلواری که تو خیالم پوشیدم تو واقعیت تن تو رو تو خودش گرفته ... این هایویز سایکدلیکِ ستاره ها گیجم کرده ... دلم در حال ریختنه ... یه صرف شدن استمراری ... می ریزه و انگار اشوبم ... بی قرار ... دوست دارم پیدام کنی و بهم بگی نجات دهنده همیشه در گور خفته نیست! ...

دلنوشتهخاکستری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید