farnazataie
farnazataie
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

خاکستری های یک نویسنده

و سرانجام پاییز دانشگاه ... برگریزان ... خزان ... و منی که قدم می زنم, قدم می زنم و همچنان دوره می کنم شب را روز را و هنوز را ... شاید فقط خودم می دونم وقتی رو این برگ ها قدم می زنم و تو پیچ پیچ این شاخ و برگ ها می پیچم چه حس و حالی دارم ... چقدر قلبم خالی یا پره ... سنگین یا سبکه ... شاید دوست داشتم کنارم باشی شایدم نه ... از تو فقط یه سایه مونده که تا همیشه دوستش خواهم داشت هر چند لایقش نباشی! ...

اما در جریان یکی از همین قدم ها که سنگین برداشته شد و کش اومد تا اخر این مسیر دلتنگ غمناک, به شاندل فکر کردم ... قلبش, روحش ... خطوط عمیق چهره اش ... موهای جوگندمی و چشم های دکمه ایش ... وقتی روی این برگ ها قدم می زدم و زمانو به عقب و جلو پرت می کردم ترک فوراور تو گوش هام هاش هاش می نواخت و منو دعوت به سکوت می کرد ... و در نهایتِ اپرای حیرت انگیزش دلم خواست اون وسط بشینم و همدل و هم نوای افت و خیز نت ها داد بزنم ... راش راش ...

من می دونم که دیگه چیزی جز این نمی گم ... دیگر هرگز تکرار نخواهد شد ... هرگز ادامه نخواهد داشت ... دوباره ... هرگز ... پاییز دانشگاه داره تموم میشه و تنها تنها تنهاتر از همیشه ام ... دیگه مدام تکست نمیدم ... این جنون سرسام اورو جور دیگه تخلیه می کنم از خودم ... تکست نمیدم! و می ذارم یه چیزهایی واسه ادم های کاغذی حسرت بشه!... ادم ها باید یه چیزهایی رو خیلی خوب یاد بگیرن ... ورث آو فیلینگ! ... خیلی ها مثل این برگ ها تو خاطرم له شدن ... مردن, نیست شدن ... و هیچ چیز انقدر مهم نیست که راش راش ...

افق عمودیست و طوفانی در پیش ... در پیش ... تمام قد به احترام ملودی سانگ می ایستم و قلبم از جا کنده میشه به وقت: این دیگر هرگز تکرار نخواهد شد ... دیگر هرگز ادامه نخواهد داشت ... دوباره ... دوباره ... هرگز ... هرگز ... زندگیم مثل ساعت شنی جلوی چشم هام با هر قدم تیک تاک می کنه و اپرایی که با لب های بهم دوخته تا اعماق گلو فریادش می زنم ... و لحظه ای که دلم می خواد کوله امو پرت کنم رو زمین و تا ته دانشگاه بدوم ...

انقدر که دور شم از همه ی اونچه بود و هست ... ساعت شنی لحظه های آبیم بدون عقربه دل می زنه ... تیک تاک ... تیک تاک ... و اقیانوسی از چشم ها ... چشم های خاموش تماشاگر ... قدم می زنم رو این برگ ها, دست می کشم رو تن درخت و به این فکر می کنم که همیشه پیش از اونکه فکر کنی اتفاق می افتد ... و عشق پیش از اونکه فکرشو بکنم قشنگ ترین رابطه ها رو به نابودی کشید ... و اخ, همه زخم های من, همه درد های من, از عشق است ... عشق عشق عشق ... و دیگر نخواهد بود! ... دیگر هرگز تکرار نخواهد شد ... دیگر هرگز ادامه نخواهد داشت ... دوباره ... دوباره ... هرگز ... هرگز

دلنوشتهخاکستریشاندلchandelle
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید