چه کسی هست ؟ بی کس، و تعلق نداشته به هیچ جا ؛ خودخواسته. چه خواهد شد ؟ ساکت. هرگاه هم سعی کنی حرفی بزنی ، همه اش نقد و شکایت و گله. حتی از خودت هم خسته شدی؟ چه کند؟ فکر مرگ دائم میآید و میرود ولی گویی آن اشتیاق به مرگ و نیستی رفته. دیگر فرقی ندارد.
چه باید باشد؟ الگو؟ نمونه؟ غرق در کار. گریز از واقعیات. باز هم تنفر. تنفر از آنچه گویند تویی، از بودن یک جنس.
فرار. فرار. فرار. کی به مقصد میرسد؟ مقصد چیست؟ دنیا یعنی رها شدن. یعنی بی دلیل بودن اکثر چیز ها. با عقل جور در نیامدن این ها و آن ها. درک نشدن ها. ارتباط نگرفتن با هیچی.
قدم در خالی کردن ذهن. بی چون و چرا. امید نزدیک به ناامیدی. سبزه های تر، پوسته های خشک. باز بی چون و چرا.
هر چیز غرق در خود بودن، غلظت بالای خودش. اما چه کسی این خود را به او داد؟ فکر نمیکند پس هست. خدا را چه دیدی یک روز نوبت به آن رسید، اما مسافت بی دلیل جلوه میکند.
شکل ها به لکه ها بدل شدند. لکه هایی تار و دور. نخ ها بریده شوند، تک به تک، مو به مو. انگار آن پیش خواهد آمد.
بهشان درود بفرست. چون همه کلماتت قبل از حقیقی شدن بی خداحافظی پودر میشوند. نمیخواهد باشند.
از پشت شیشه عینک لحظه ای دیدن، دیدن جسم و وجود خویش در یک تضاد دیگر، چه کیفی دارد؟ من، من نیستم.
سعی در خالی کردن ذهن. بی حس، بی تفاوت، فرار. عجایب خود پنهان کردن. اما آن ها عجایب نیستند...
خیال ، لذت ، فراموشی . چشم بستن. اما دیگر کسی به دنبالت پشت درختچه ها را نگاه نمیکند. قبل از مردن، مردن.
غرق شدن در کار را گزین کردی؟ یک راه حل؟ یک باند خشک به روی زخم. شاید سرنوشت این است...
بی تفاوتی بی نهایت؛ در یک جمله همین.