در غار تنهایی گاه به خود میگویم؛ چه اشکالی دارد روزنه ای از امید داشته باشم که روزی کسی میآید وجودم برایش اهمیتی داشته باشد.
میگویند اگر طالب توجه و محبتی، اول خودت بی هیچ چشمداشتی آن را تقدیم کن. دوست بدار تا دوست داشته شوی.
دوستان زیادی داشته ام. اما همه روزی بی هیچ عاطفه ای ترکت میکنند. سالیان سال با هم باشید، برایت مهم باشند و بعد... از آنها گله ای ندارم. زندگی همین بوده و هست. امیدوارم شاد باشند.
اما در حال حاضر، در ارتباط با آدم های جدید... خسته شدم از اینکه همیشه شنونده بودم، توجه کردم، اهمیت دادم و در عوض... تمام چیزی که از مردم دیدم...
تمسخر شدن، طرد شدن، و در کمترین حالت؛ نادیده گرفته شدن.
میبینم مردم موجوداتی هستند که فقط حرف میزنند. فقط خودشان مهم هستند همین.
حال دیگر با لجبازی میگویم یکبار هم که شده من حرف بزنم و بقیه گوش دهند؟ چنین کسی نیست پس نمیخواهم. نمیخواهم بار دیگر، سال ها برای یک نفر که برایم مهم است وقت بگذارم و بعد به طور مسخره ای رها شوم. _ نمیخواهی نخواه. به جهنم.
در دوراهی امید و ناامیدی بلاانتخاب مانده ام. کدام راه؟ امید شیرین است اما محقق نشدن و توی ذوق خوردن بدتر است. که ناامیدی را به آن ترجیح میدهم.
دوست خیالی ... غیرممکن و ناراحت کنندهاست. این سمت هم نمیروم. قبول میکنم که در رنجم. بروز میدهم و اشک میریزم. چون در رنجم. و نادیده گرفتن رنج، خود رنجی است دیگر.
با این وجود ناخواه خیال پردازی میکنم ...
من برای یک نفر نامرئی نبوده و اهمیت دارم. تلاش بر فراموش کردنش گویی بی فایده است.
شاید سرنوشت من هم این است. دست و پا زدن تو را بیشتر در گل و لای فرو میبرد. سرنوشتت را قبول کن تا آزاد شوی.
رنج را بپذیر، درد و رنج ات را در خلوت خود با اشک رها کن. این هم داستان زندگی توست. اگر غم نبود شادی هم معنایی نداشت. شاید باید باشم تا دیگران با دیدن من، ارزش تنها نبودنشان را بفهمند و درک کنند.
جایی در جهان، کسی تنهاست...
شاید باید باشم تا تنهایی معنا پیدا کند.