حدود یک ماه پیش، یکی از اطرافیان من خودش را کشت. به همین سادگی، حداقل برای او. برای من و سایر بازماندگان؟ نه. قضیه اصلا به همین سادگی نبود.
این چندوقت خیلی ذهنم درگیر این ماجرا شد که چرا خودکشی این فرد اینقدر تاثیر مخربی روی زندگی و حال من داشت. من چند ماه پیش عزیز سی و چند سالهی دیگری که قدمت دوستی ۱۶ ساله داشتیم را به سکتهی قلبی باخته بودم، اما خبر فوتش برایم در حد خودکشی کسی که مدت خیلی خیلی کمتری با او در ارتباط بودم ویرانگر نبود.
من این مدت واقعا تحت تاثیر مرگ این عزیز قرار گرفته بودم. در ۲۴ ساعت یا حتی ۴۸ ساعت اول حجم درد و فقدان ناگهانی اینقدر زیاد بود که خودمم دلم میخواست بمیرم. درد ورای تحمل من بود. شوکه بودم. واقعا شوکه بودم. شوک اولیه و واکنشهای نامعقول ناشی از شوک که گذشت، حداقل تا چندین و چند روز نمیتوانستم بخوابم. نمیتوانستم غذا بخورم. نمیتوانستم کار کنم. به شدت وزن کم کردم. حتی بستری شدم و زیر سرم رفتم.
کم کم آسیبهای دیگر هم خودشان را به سطح قابل لمس رساندند. مقاومت در مقابل آدمهایی که میگفتند چرا نتوانستید کمکش کنید، چرا جلویش را نگرفتید، چرا چرا چرا. خوشبختانه مقاومت در مقابل این سوالها یا عذاب وجدان حاصل از آنها برای من نسبتا آسان بود. من، صرفا به عنوان یکی از معاشرین این فرد، و خیلی از دوستان نزدیکترش، میدانستیم تا جایی که توانستهایم هوایش را داشتیم. حداقل اگر از سمت من کمی و کاستی هم بود، از روی عدم درک دقیق شرایطش (بخشی به خاطر پنهانکاری خودش) و عدم دانش کافی در مورد چگونگی برخورد صحیح با این شرایط بوده است. در کشور ما آموزشهای مربوط به سلامت مخصوصا سلامت روان چندان رواج ندارد. گرچه عمیقا و از ته دل بابت این فاجعه ضربدیده و متاسفم، اما واقعا بر این باور و آسودهخاطرم که کمک بیشتری در توانم نبوده که آن را دریغ کرده باشم.
آسیب بعدی چیزی بود که من آن را «ترفند مرگ» میخوانم. این که مرگ، باعث شود رفتگان در ذهن بازماندگان جایگاهی بالاتر از چیزی که در دوران حیات خود داشتهاند را اشغال کنند. من با توجه به شناختم از ذات مردهپرست فرهنگ خود کاملا به خطر این ترفند آگاه بودم، اما باز هم تا حدی در دامش افتادم. هفتهها طول کشید تا دقیقا متوجه شوم که جایگاه این فرد برای من واقعا چه بوده، و حس خلا و حفرهای که در قلبم ایجاد شده از کجاست. روزها بارها و بارها خاطرات دوره کردم. آرشیو گفتگوها را خواندم. در موردش با دیگران صحبت کردم. در نهایت به این نتیجه رسیدم که من احتمالا یکی از لذتبخشترین همصحبتان و معاشرین روزمرهای که در تمام سی سال زندگیم داشته یا حتی خواهم داشت را از دست دادهم و این فقدان اگرچه در جایگاه خود میتواند واقعا دردناک و دلتنگکننده باشد، اما تنها همین است، نه بیشتر.
اندوه گاه به طرز خودآزارانهای خوشایند است، و اندوه بر اندوه همافزایی دارد، اما من خوشبختانه هرگز شیفتهی این جنس از لذتهای غمآلود نبودهم. خوشحالم که بالاخره توانستم با موفقیت نسبی از دست این فریب، یا ترفند مرگ رهایی پیدا کنم.
بالاخره میخواهم سراغ عجیبترین آسیب خودکشی، و تفاوت اصلیی که از نظرم با سایر انواع مرگها دارد، بروم: سوالهای بیجواب.
فکر کنم سوالهای بیجواب دردناکترین اثر جانبی خودکشی باشد. آدم از انسانهایی که به مرگ غیر عمد میمیرند آنقدر سوال ندارد، شاید چون میداند که آنها از زمان مرگ خود بیخبر بودهاند و توانایی به جا گذاشتن پاسخها را نداشتهاند. اما کسی که با برنامهریزی از قبل تعیین شده خودش را میکشد؟ خب. فرض این است که اگر میخواست جوابی بدهد، وصیتنامهای بگذارد، خداحافظیی بکند، و یا حتی امانتیی را که دقیقا در روز مرگش قول رساندن به دست صاحبش را داده است به مقصد برساند، میتوانسته است. احتمالا افراد زیادی کماکان چشم انتظار نشانه، ایمیل، متن یا هرچیزی حاوی جوابهایی از او هستند، و این چشم انتظاری گاهی واقعا کشنده میشود.
ولی بگذارید یک واقعیت تلخ را بگویم: از نظر من، کسی که خودش را میکشد، به مرحلهای رسیده است که اهمیت چندانی به احساسات و حال بازماندگان خود نمیدهد. احتمالا هیچ یک از ما هرگز پاسخ بسیاری از سوالهایمان را نخواهیم گرفت، و من هم هرگز امانتیم را دوباره نخواهم دید.
همانطور که گفتم، حدود یک ماه از این ماجرا گذشته است. سعی کردم در این متن با حذر از جزییات، حریم شخصی کسی (از جمله خودم) را مخدوش نکنم و فقط بخشی از تجربه مواجهه با این شرایط را تا حدی و خفیف شده به اشتراک بگذارم، اما واقعیت این است که برخلاف تصورم از توانم در رویارویی با هر مصیبتی در زندگی، این ماجرا آنقدر هولناک بود که تقریبا توانست مرا از پا در بیاورد. پیش تراپیست میروم، و اجازه دادهم دوستان و عزیزانم ازم مراقبت ( و خصوصا تعمیرات و نگهداری) کنند. هنوز دقیقا نمیشود گفت که به زندگی کاملا عادی برگشتهام: منی که در ماههای اخیر زندگیم شدیدا درگیر کار و پیشرفت بودهم، در حال حاضر نمیتوانم درست روی پروژههایم تمرکز کنم و خب، هنوز هم نمیتوانم بخوابم.
خودکشی غیر از مرگ تبعات دیگری نیز دارد، اما من به قدرت و معجزه زمان باور دارم. میدانم که این روزها هم دیر یا زود میگذرند و خوشبینانه تنها سایهای از آنها در خاطراتم باقی میماند.
* * *
حالا، هر از گاهی که دلتنگی برمیگردد (که امیدوارانه روز به روز هم کمرنگتر میشود) چشمانم را میبندم. حافظه تصویری خوبی دارم، و حافظهی دیالوگی بهتری. در ذهن من معمولا تماما مشکیپوش، بدون ساعت مچی، بر بالای پلههایی که از نظر خود یکی از بهترین نمایشهایش را روی صحنه برده بود ایستاده است.
ازش میپرسم: به نظرت نوشتن این متن، به جای قصهای که قولش را بهت داده بودم، عادلانهست؟
میخندد. از خندههای واقعی ته دلش نیست، آنها را میشناسم. جواب معمول خودش در موردم عینا در ذهنم تکرار میشود: «نه، ولی بنظرم برات مهم نیست، تو همیشه کار خودت رو میکنی»
اگر روحی باشد، روحت شاد.