وقتی بچه بودم، بسیار هیجان زده بودم که هرچه زود تر بزرگ بشم، فکر میکردم وقتی بزرگ بشم دیگه همه چیز رو میدونم. در اون زمان فرضیه درستی هم بود، چون آدم بزرگ ها میتونستند به تمام سوالات من پاسخ بدن. سوالاتم هم طبیعتا بسیار ساده و پیش پا افتاده بودن.
همینطور که بزرگ تر شدم، سوالات در ذهنم پیچیده تر شد، "معنی زندگی چیه؟"، "چگونه حرفه و تخصص درست انتخاب کنم و بهش برسم؟" و به نظر میرسید دیگه کسی جواب درستی برای سوال های من نداره. با خودم گفتم اگر کتاب های درسیم رو خوبِ خوب بخونم حتما میتونم جوابِ سوال هام رو پیدا کنم. اگر کسی به من میگفت که رضایت از زندگی، مثلا با ساختن یک خونه حاصل میشه، من هم سعی میکردم همون رو امتحان کنم و با این کار به زندگیم معنا بدم.
اما به نظر میرسید هیچ کسی بیشتر از این ها چیزی نمیدونه، ظاهرا اکثرا جواب قطعی راجب معنای زندگی توی ذهنشون ندارند و فالبداهه راجبش نظر یا بازخورد میدن.
توی مسیر رسیدن به معنای زندگی، پرسش و پاسخ ها و کتاب های زیادی راجب فلسفه خوندم. مشکل و سوال من یک موجودیت خیلی ساده هست.
تمام کار هایی که آدم ها انجام میدن پشتش یک چرا هست. اگر من یک مطلبی رو مینویسم، امیدوارم با افرادی که بهش نیاز دارن ارتباطی برقرار کرده باشم و کمکی بوده باشه، اگر قصد داشته باشم با یکی ازدواج کنم، به این دلیله که عاشقشم و بودن باهاش باعث میشه توی زندگیم خوشبخت تر باشم، اگر چند لیوان شراب مینوشم به این دلیله که میخوام برای چند ساعت هم که شده نگرانی ها و دغدغه هام رو فراموش کنم. همیشه پشت هر کاری یک هدفی وجود داره.
خب، هدفِ من از زندگی، از زیستن روی کره زمین چیه؟ شغل خوب پیدا میکنم، خانواده تشکیل میدم، مرخصی میگیرم و به تعطیلات میرم، اما چرا؟ میخوام به چی برسم؟ وقتی مُردم همه این ها همراهم از بین میرن. بخشیشون تا زمانی که توی خاطرات افرادی که اطرافم بودن میمونه، و همون هم در نهایت بعد از گذشت چند مدت از بین میره.
نوع بشر از حدود 200 هزار سال پیش بوده و هست، میانگین انسال هایی که تا 79 سالگی زندگی کردن فقط 0.04% از کل انسان های تاریخ تا به حال بوده. در حال حاضر 8 میلیارد آدم روی کره زمین زندگی میکنن. مقیاسِ فرد به نسبت کل این اعداد و ارقام انقدر خرد و کوچیک هست که هیچ چیز مهم نیست برام.
اگر بنجامین فرانکلین برق رو کشف نکرده بود، در نهایت یک آدم دیگه کشفش میکرد.
حتی اگر فرانکلین در کشف برق توانایی منحصر به فردی داشت، معنی و نفع این مشارکت و کمک به نسل های بعد چی بوده؟ مشخصا، زندگی انسان ها بهتر و راحت تر شده. اما این چه تاثیری روی فرانکلینِ زیر خاک داره؟
هر چی بیشتر به این ها فکر میکنم، گیج تر و دیوانه تر میشم، چون نمیتونم هیچ جوابی براشون پیدا کنم.
دلیل این که کمترِ مردم همچین دغدغه هایی دارن و کمتر ناراحتن از این میتونه باشه که دین جواب هایی وابسته به هستی داره . اگر من به کارما اعتقاد داشته باشم که پس از مرگ تولدِ دوباره ای خواهم داشت، پس دلیلی دارم برای انجام کار های خوب، چون در زندگی بعدی ام به بازخورد اون کار خوبم، به من پاداش داده میشه و خوشبخت تر خواهم بود.
تنها راه پایان دادن به شک و تردید های دینی، فکر نکردن در باره اونهاست است. به نظر میرسه که طرح و تصویر بزرگ و پایه ای وجود ندارد، پس این خیلی مهمه که در بارشون فکر نکنیم، زندگی معنای مخصوص و واحد خودشو نداره. تنها چیزی که معنا داره خودت هستی.
شش ماه پیش، از کارم استعفا دادم. وقتی کار میکردم احساس میکردم بی مصرف هستم، تمام روز رو پشت میز مینشستم و مثل تمام کارمند ها صرفا یک سری کار های روتین و مشخص بدون هیچ هیجان و زیبایی انجام میدادم. همچنین خوشبختانه والدین من به حقوق من وابسته نبودند و از اون بابت مشکلی نداشتم.
به پیشنهاد یکی از دوستام کتابی از یک بازمانده هولوکاست، پروفسور و روانشناس آقای ویکتور فرانکل به اسم "انسان در جست و جوی معنا" رو خوندم. نویسنده کتاب چندین سال از زندگیش رو توی اردوگاه های کار اجباری نازی ها گذرونده، که متاسفانه یکی از اون ها اردوگاه آشویتس بوده- و در آنجا هنوز هم احساس میکرد که در زندگی معنایی وجود داره!
درنهایت از طریق هر سه روشی که فرانکل توی کتابش توضیح داده بود احساس کردم که قادرم معنایی رو توی زندگیم ببینم
این معمولا احساس رضایتی هست که میشه از انجام و پایان یک پروژه گرفت.
ویولنم رو دوباره برداشتم و عضو ارکستر شدم. چهار ماهِ گذشته سخت تمرین کردم و این باعث شده بتونم موزیک های بهتری رو بنوازم. من آهنگ هایی رو با ویولنم نواختم که حتی توی رویا هام هم تصورش رو نمیکردم. من حتی توی کنسرت هم اجرا داشتم.
شاید یک قرار با شخصی که دوستش دارم بتونه احساسِ رضایت و خوشحالیِ درونی در من ایجاد کنه. یا سفر رفتن به یک جای جذاب و فوقالعاده.
دوربینم رو دوباره برداشتم آخر هفته ها عکس هایی میگرفتم از کوچه و خیابون ها، یا هر چیزی که به نظرم قشنگ میومد. آدم های خیلی زیادی رو ملاقات کردم، مخصوصا بچه ها، بچه هایی که هیجان زده بودن. اون آدم ها اکانت اینستاگرام نداشتن که عکس های زندگیشون رو به اشتراک بذارن توش، اونها کنار خیابون ها زندگی میکردن برای اونها حتی فقط دیدن یک شخص دوربین به دست باعث میشد هیجان زده بشن.
من برام اهمیتی نداره اگر کارم پر استرسه یا ازش متنفرم ; اگر بچه ای دارم که میخوام بفرستمش به مدرسه، میتونم کارم رو تحمل کنم.
این خیلی مهمه که این رنج کشیدن دلیلش اجتناب ناپذیر باشه. من ممکنه کار خیلی سختی رو داشته باشم اما اصلا از نظر مالی تحت فشار نباشم. و میدونم این رنج و عذاب به راحتی میتونه با استعفا دادن من تموم بشه، پس نیازی نیست هر روز صبح رو با رنج و سختی از خواب پاشم و به محل کار برم.
اگر اجتناب ناپذیره، همچنین، باید دلیلی داشته باشه. شاید نیاز دارم که دور از خانواده زندگی کنم و دنبال این هستم که به سِمَت و جایگاهی که همیشه توی رویاهام بوده برسم. من ممکنه از تنهایی رنج ببرم، اما زندگی جدا و تنهایی اجتناب ناپذیره، و دلیل تحصیلات و دانشگاه منه.
زمانی که دلیلش رو پیدا کنیم، رنج دیگه رنج نیست. نیچه توی یک جمله خیلی کلیدی و مهم میگه:
اگر در زندگی دلیل و هدفی داشته باشید، تمام سختی ها قابل تحمل میشود.
بعد از استعفا برگشتم به خونه روستایی خودمون. زیاد اینجا رو دوست ندارم چون بازار کار کوچیکی داره و برای تفریح و شب های جمعه کار خاصی نیست برای انجام. زندگی اینجا کمی سخت تره نسبت به شهر های بزرگ. وقتی جوون تر بودم با خودم میگفتم همیشه اینجا موندن عذاب آوره.
و هنوز هم میگم هست. اما من برای کنار مادرم بودن اینجا هستم، چون اگر نبودم باید برای مدت طولانی اینجا تنها زندگی میکرد. تجربه تنها زندگی کردن رو دارم و میدونم که چقدر سخته تنها بودن. و خیلی وقت ها تنهایی دلیل شروع افسردگیه. مادر من دلیل "چرای" موندن و تحمل این شهر و سختیاشه. نمیخوام اینجا تنهاش بذارم.
اون عاشق مسافرته; و برنامه ریزی کردم که بره به جاهای دور و قشنگ و دنیا رو ببینه. میخوام لبخندش رو ببینم. برام اهمیت نداره کجای دنیا زندگی کنم تا وقتی با مادرم هستم.
توی این صفر درونی هیچ چیز عجیب و جدیدی کشف نکردم. فقط تمرین های ساده پرفسور فرانکل برای معنا بخشیدن به زندگی رو انجام دادم، و اون ها چیز هایی بودن که قبلا هم توی زندگیم وجود داشتن.
دیگه شب های کمتری رو به فکر کردن راجب ضعف های انسان ها و درماندگی توی جواب دادن به سوالاتم میگذرونم. ساعت های کمتری رو صرف خیره شدن به سقف میکنم. احساس میکنم عمیق تر شدم و بیشتر توی خودم فرو رفتم، چون میدونم نمیتونم با زمانم کاری رو انجام بدم که به معنی همه چیز باشه.