بعضی از کلمات جوری به نظر میرسند که تحمل بار سنگینی را دارند و گاهی میتوانند تمام امید و آرزوی یک نفر شوند.
شاید یکی از آن کلمات است، عجب کلمه ای!
چرا نباید منبع کلماتی به این سنگینی را جستجو کرد و به ریشه رسید؟
شاید
یعنی ممکنه.
هرچند کم و کوچک، هر چند زیاد و بزرگ.
شاید به رخداد کاری ندارد و برایش مهم نیست که چه اتفاق خواهد افتاد.
اینکه زنده بماند یا نماند
خوشحال باشد یا نباشد
بیاید یا نیاید.
شاید یعنی ممکنه بشوند و یا نشود.
شاید یعنی ما درگیر یک بازی بزرگتر هستیم و تنها چیزی که میدانیم اینست که چیزهایی رخ خواهند داد.
مگر غیر از اینست که رخ ندادن هم یک رخداد است؟
شاید یعنی این.
شاید یعنی اولین دوقطبی مثبت و منفی قبل از همه چیز.
شاید یعنی او.
یعنی مبدا همه چیز به او برخواهد گشت.
چه آنچیزی که خوب میدانیم، چه آنچیزی که بد.
حال آنکه توان تشخیص خوب و بد فقط در اختیار اوست.
آنجا که حافظ میگوید :
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
حافظ از موهبتی صحبت میکند که تمام مخلوقات حتی آسمان بی انتها از زیر بار آن [امانت] فرار کردند.
ذره ای از قدرت او، این امانت ماست.
پس شاید بشود یا نشود
مبدا یک جاست
حضرت عشق.
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به