پاییز·۲۱ روز پیشمونولوگنوشت:مارال!خان بابا وقتی که ما نوههاش نوجوون بودیم،سالی یه مرتبه مسابقه سوارکاری راه میانداخت.مادرت،سوارکار خوبی بود.توی آخرین مسابقه برنده شد،آخه م…
سایهنگارِ خیال|شهبانوی کلمات💘·۲۵ روز پیش«مونولوگ زندگی و مرگ»امروز قرار است بمیرم، در چند لحظهی دیگر. چه کار میتوانم بکنم؟ بشینم و بگذارم زمان کار خودش را بکند؟کارهایی انجام دهم که هیچگاه نتوانسته…
yadgar123·۱ ماه پیشآه ای بانوی جوانآه، ای بانوی جوان! نه، با شما نیستم ای مرد چاق کتوشلوارپوش! با شما هستم، بانوی جوان. مادرم گفته است اگر سؤالی داشتم آن را از یک بانو بپرسم…
وصاریا·۲ ماه پیشزندگی؛ فیلمی که من در آن بازیگرم و خدا کارگردانش استگاهی فکر میکنم زندگی، فقط یک فیلم است.فیلمی که من در آن بازیگرم،و خدا، کارگردان و نویسندهی اصلیاش.هر روز، صحنهای تازه کلید میخورد.گاهی…
سجاد مهدیون·۳ ماه پیشمونولوگ آزادی، شکسپیر در منآزادی… آن گوهر گرانبهایی که انسانها تصور میکنند پایان راه است. همچون بت عظیمی، در میان زندگی افراشته شده است. لیکن هر بار که گمان بردم بد…
Saba Vaezzadeh·۳ ماه پیشسیاهی مبهم وجود و من تو را خواهم بخشید تا حتی جلوی آفریدگار یکدیگر را ملاقات نکنیم. درنهایت افکارش چه بود؟جز آنکه لطاه سرش را بشکافند و مغزش را…
طاها فتحی·۷ ماه پیشآشوبدر شبی سرد و بارانی خانه ای قدیمی که تنها شمعی درونش روشن بود .پیرمردی در گوشهی خلوت خود، با پیپی در دست و قلمی که معلوم بود قدیمی است،متن…
فائزه عین آبادی·۱ سال پیشهرچه منتظر ماندم، نیامدم!با طعنه و لحن چکش وارش می گفت:-دیگر جنون تورا رها نخواهد کرد. تویی مرکبی چموش و او راکبی آزموده! چندی یکبار با تلاش توان فرسا طناب دریده و…
𝑳𝒐𝒏𝒂𝒓𝒌𝒂𝒊𝒅درخودکار آبی·۱ سال پیشدیوانهگفت: جمع شما ابلهانِ ناشنوا را چه به گوشسپردن به واقعیت های دردناک و بداهه منِ دیوانهِ همیشهلال..!
کیانا واعظ·۲ سال پیشقصهگوی خستهمن امروز آمدم با شما حرف بزنم خانم. به شما قول میدهم که چیزی جز حقیقت نگویم. این ندای یک دختر خسته است که میخواهد قلبش را روبهروی شما بگش…