ترس از بزرگ شدن، یکی دیگر از ترسهای بیشمار من است. هم ردیف ترس از پروانه، ترس از تنهایی و ترس از دوچرخه سواری و والیبال.
ترس از بزرگ شدن را خیلی زود کشف کردم، حوالی ۱۰ سالگی. همان موقعی که به دخترعمویم گفتم:«تو دوست نداری برگردی عقب، وقتی بچه بودی؟» و خیلی راحت گفت نه. گفت دوست ندارد رنج بزرگ شدن را یکبار دیگر تحمل کند. ولی من در همان ده سالگی دوست داشتم برگردم به هشت سالگی، یا شش سالگی. یا دست کم در همان سن متوقف شوم. هردویش آرزوی محالی بود، پس سعی کردم مسئله را جور دیگری حل کنم.
سعی کردم به جای توقف و برگشت توی زمان، سرعت خودم را بالا ببرم. زودتر به آرزوها برسم و خواستههایم را یکی یکی تیک بزنم. سعی کردم همه چیز را نگذارم برای زمان دور و درازی که معلوم نبود اصلا میبینم یانه. نمیدانم چرا، ولی خیلی روشن و واضح میدانستم که قرار نیست هیچوقت سی سالگی را ببینم. تصور پیر شدن و بالارفتن سنم، دیوانهام میکرد. میخواستم تا ابد جوان بمانم، پر شر و شور، پر از انگیزه و مهمتر از همه، دارای وقت کافی برای رسیدن به همهچیز.
تا یک جایی خیلی خوب پیش رفت. سرعت همهچیز زندگی بالا بود. همین هیجانزدهام میکرد. تند تند خواستههایم را تیک میزدم. سال پنجم دبستان آزمون ورودی مدرسه را قبول شدم و بعد تابستان صرف تمام کردن همه جلدهای هری پاتر شد. سال سوم راهنمایی آزمون تیزهوشان را قبول شدم و تابستانش، صرف یادگرفتن و حرفهای شدن در وبلاگ نویسی شد. همهچیز شر زمان بود، رویاها را دقیق و واضح، با زمانبندی درست توی ذهنم چیده بودم. چهارسال بعد باید وارد دانشگاه میشدم و حداکثر دو یا سه سال بعدش ازدواج میکردم و دو سال بعدش هم بچه اولم را زیر بغلم میزدم. این فقط جنبه شخصی رویای ذهنیم بود.
اما کنکور همهچیز را بهم زد. فکر میکردم اوضاع خیلی خوب است و ریل رویاهایم درست و هموار است. اما نبود. نتیجه کنکور برنامه را بهم زد. رتبهام چهار رقمی شد. ۱۶۲۵. طبیعتا باید پیراپزشکی میآوردم، ولی من پیراپزشکی نمیخواستم. ۷۵ رشته انتخاب کردم که پنجتای آخرش پیراپزشکی بود، آن هم فقط مشهد.
شبی که نتایج اعلام شد، فهمیدم باید فاتحه برنامهریزی را بخوانم. آخرین انتخابم قبول شده بودم؛ روانشناسی دانشگاه فردوسی. دنیا روی سرم بود. باید یکسال میماندم پشت کنکور؟ باید قید برنامه ریزی را میزدم؟ خودم را دیدم که از هم سن و سالانم عقب ماندم. دیدم که همه ده سال بعد، همه دوستانم مادر خانواده چند نفره شان هستند، شغل درستی دارند، سر میز شام با دخترک موفرفریشان شوخی میکنند و من تنها ماندم. حتی شغلی هم ندارم و هنوز باید درس بخوانم. دیدم که دوستی ندارم، هنوز اسیر اتاق خواب صورتی و میز تحریرم هستم و تازه، باید سرکوفت هم بشنوم.
نه، من نمیتوانستم. نمیتوانستم و نمیخواستم عقب بمانم. حوصله یکسال دیگر مثل مزغ نشستن روی تخمهایم را نداشتم. تازه از کجا معلوم سال بعد هم جوجه بدهند؟ لج کردم. روانشناسی را دوست نداشتم، اما گفتم انتخابم همین است. گفتم میروم و تا تهش هم میخوانم. باید دوباره به برنامه بر میگشتم. نشد. یعنی روانشناسی خواندم، آن هم چهارسال، ولی هیچوقت به برنامه برنگشتم. همیشه خدا عقب بودم.
سال دوم دانشگاه تازه فهمیدم چقدر عاشق ادبیاتم. نشد رشتهام را عوض کنم. اخرهای سال دوم سردبیر نشریه دانشجویی شدم، و چه مهلت کمی برای لذت بردن بود. تمام فکرم این بود که دارم قدم به قدم به سی سالگی نزدیک میشوم و هنوز کاری نکردم. تند تند لیست آرزوهایم را رفرش میکردم ، اما مجالی برای حرکت به سمتشان نداشتم. گیر کرده بودم. وقتم داشت تمام میشد.
بیست و یکساله بودم که ازدواج کردم. اینجا بود که یکی از اهداف بیست و یکمین سال زندگیام تیک خورد. انگار موتور سمت راست هواپیمای ذهنم پت پتی کرد و روشن شد. یک نور امید کمرنگ ته قلبم روشن شد. سال اخر دانشگاه را خیلی شل گرفتم، اما بالاخره تمامش کردم. عزمم را جزم کردم که تغییر رشته بدهم، نشد. یکسال بیخود و بیجهت، کنکور ارشد دادم. آن زمانی که سر کنکور کارشناسی صرفه جویی کرده بودم ، اینجا از دستم در رفت.
یک روز نشستم و با خودم دودوتا چهارتا کردم. یکسال عقب مانده بودم، و بلکه بیشتر. داشت بیست و چهار سالم میشد و هنوز حتی در خانه خودم هم نبودم. شغل درستی نداشتم. درسم نیمه کاره مانده بود. سنم داشت میرفت بالا و یکسال وقت داشتم خودم را به برنامه برسانم و بچهدار شوم که طبیعتا نمیشد. باید میپذیرفتم، من داشتم بزرگ میشدم و آرزوهایم صف کشیده، با چشمانی خیره، نگاهم میکردند.
یک دل سیر گریه کردم، ترسیدم، به زمین و زمان فحش دادم و بعد خودم را پیدا کردم. چرا بدو بدو میکردم؟ به چی میخواستم برسم؟ همین حالا هم جایی بودم که خیلی از هم دورهای هایم آرزویش را داشتند. باید قبول میکردم که تا اینجا خیلی خوب آمدم. باید ترمز ذهنم را میکشیدم. باید صبر کردن را دوباره یاد میگرفتم. دوباره نشستم و حساب کتاب کردم. آرزوهایم را بررسی کردم. دنبال این گشتم که همین الان، چه کاری بهترین کار است. رفتم سراغش. حرص و جوش زمان را از خودم دور کردم. نشد. تلاش کردم. با خودم حرف زدم. یک جاهایی مچ خودم را گرفتم که داشتم الکی میدویدم. موتور سمت چپ ذهنم روشن شد.
حالا حالا بیست و چهار سالهام. میدانم که حداقل تا بیست و شش یا هفت سالگی به بچهدار شدن نمیرسم. باید هنوز چند سال دیگر درس بخوانم. وضعیت شغلم هنوز واضح نیست. کلی کار روی دستم مانده و چیزی تا سی سالگی هم نمانده. اما الان استرسم کمتر از قبل است. سی سالگی در ذهنم شیرینتر شده، دیگر خط پایان نیست. حالا تلاش میکنم که آرامتر باشم و خودم را به جریان زندگی بسپارم. البته، اگر بشود دهان مردم را بست!