هربار که فک و فامیل مادری از شهرستان میآیند و چند روز میمانند، کل تنظیماتم بهم میریزد. دفتر برنامه ریزی را گم میکنم. ریتم خواب عوض میشود، سراغ لپ تاپ نمیشود رفت و پیامهای تلگرام و واتس اپ ناخوانده میماند. اینستاگرام را فراموش میکنم و روزها بدجوری خسته میشوم، آنقدر که شبها فقط میتوانم لباس عوض کنم و بدون تکان خوردن تا صبح بخوابم.
این قضیه اوایلش بدجوری نقطع ضعف بود. خصوصا وقتی که دایی کوچکه میآمد و یک هفته و بلکه بیشتر میماند و داد همه کارفرماها در میآمد. آن وقت مجبور میشدم شبها که همه خوابند به زور بیدار بمانم و روزها عصبی از کم خوابی، فقط یکجا بنشینم. نمیشد تفریح و کار را با هم جمع بست، آن هم تفریحات عجیب و غریبی که فقط با حضور فامیل مادری اجرا میشد.
کمی طول کشید تا قلق خودم در این مواقع دستم بیاید. این زمانها را گذاشتم «نیمه تعطیلی کاری». حالا چرا نیمه تعطیل؟ چون کمابیش به کارم میرسیدم. به همانقدری که میشد در یک ساعت زودتر بیدار شدن صبحها، و صرف صبحانه با پدربزرگ، انجام بدهم راضی بودم. پیامهای نسبتا مهم را بعد از ظهرها چک میکردم. و اما تفریحات، آن تفریحات سالی یکبار! آنها را نمیشد دور زد. وسط شهربازی هم نمیشد به کار رسیدگی کرد. آن زمان را گذاشتم برای کسب تجربه زیسته جدید. وقتی کشف کردم که میشود این دوران مقطه ضعف را به یک نقطه قوت جدی تبدیل کنم، برنامه عوض شد. جنس تفریحات از «صرفا خوش گذرانی» به «ساخت خاطرات جدید» تغییر کرد. خداراشکر فامیل هم راضی بودند؛ هر تفریحی در اینجا یک سر و گردن که هیچ، یک قد آدم از تفریحات شهرستان بالاتر بود.
مثلا یکبار خاله کوچکه و پسردایی و بابابزرگ را کشاندم شهربازی. آن موقع، از شهربازی رفتن خودم چند سالی میگذشت. با خاله نشستیم روی یکی از این تابهای چرخان که در ارتفاع حرکت میکند. میترسیدم، ولی به خودم گفتم این یک تجربه است؛ هر جا ترسیدی جیغ بزن تا خالی شوی. بعدش هم نشستیم روی یکی از وسایل یزرگ که دور خودش چرخ میزد و در طول، حرکت میکرد. جوری که از بالا، استخر بزرگ پارک ملت مشخص بود. آمجا جیغ زدم، آنقدر که گلودرد گرفتم و بعد از مدتها انرژیهای سرکوب شده روانم تخلیه شد.
دفعه بعد، نیمه شب رفتیم طرقبه. طرقبه سمت ییلاقی بیرون از شهر مشهد است که شبهای تابستان جان میدهد برای پیاده روی و دور دور. بابا که اهل این چیزها نبود، برای همین هم تجربهای از گشتهای شبانه نداشتم. اما حال فرصت خوبی بود، دو تا ماشین با صدای بلند موسیقی راه انداختم توی جاده، شبیه فیلمها. اینبار وضعیت پیچیدهتر بود.
یک متن سئو شده را باید دوشنبه تحویل میدادم. ۲۵ تا نامه کوتاه مانده بود که تا سه شنبه بفرستم و یک یادداشت را باید شنبه میفرستادم. هنوز دوشنبه بود، تفریحاتمان ته کشیده بود و هنوز قصد رفتن نداشتند. یکهو یکی گفت«بریم چالیدره؟» توی سرم زدم. چالیدره یعنی نصف روز وقت گذرانی. تجربه خوبی یود، ولی زیادی گران بود. باید قید پس اندازم را میزدم. چارهای نبود. راهی شدیم. همان اول کار، پانصد هزارتومن برای تله کابینی بر فراز دریاچه مصنوعی دادیم. بعدش هم همینطور پشت سر هم، بستنیهای بی مزه، عکسهای مسخره، قایق پدالی و بقیه کارهای بیهوده. یکهو یکی گفت«بریم کارتینگ؟» روی هوا زدم.
آرزوی هجده سالگیام راننده حرفهای مسابقات شدن بود. دیده بودم که نایب رئیس سازمان اتومبیل رانی یک خانم محجبه گوگولی است و میخواستم پا جای پایش بگذارم. رانندگی رویای بچگی بود که اول هجده سالگی پیاش را گرفتم. هیچوقت نشد بروم سراغ رانندگی حرفهای، حتی تفریحی. عشقم رانندگی پراید کوچک خودم بود و انگار موقعی که رانندگی میکردم، اعتماد به نفس بیشتری داشتم. بلیط کارتینگ خیلی گران نبود، اما بلیط سافاری و باگی زیاد بود. عجالتا یک دور کارتینگ برداشتیم، سه نفری. من و همسر و برادرم. دور اول میترسیدم. سر پیچها ترمز را تا ته فشار میدادم و ماشین میایستاد. یکهو به خودم آمدم ، کجا رفته بود دختری که اتوبانها را با سرعت بالا، لایی میکشید؟ پا را گذاشتم روی گاز. ماشین فریاد کشید. جیغ کشیدم. پیچ تند بود. فرمان حیلی خشک بود. یا همه قدرت پیچاندمش. تمام! پیچ را درست پشت سر گذاشتم. همینطور با سرعت رفتم سراغ پیچهای بعدی. برادرم از پشت کوبید به من. جیغ کشیدم. خندیدم. کری خواندم. لایی کشیدم. پیست شلوغ شد. کیف میکردم!
سر خوش از رانندگی پر هیجان، ماشین را کشاندم کنار. مانتوی صورتیام لای جایی از ماشین مانده و سیاه شده بود. فدای سرم. هنوز از پیست خارج نشده بودم که خواهرم گفت من دلم ماشین سواری میخواهد اما میترسم. توی ذهنم حساب کردم. این تجربه به پولش میارزید؟ قسط دو تا کلاس مانده بود. هفته بعد سفر داشتم و معلوم نبود پول بلیط از کجا جور شود. گفتم جهنم. الان دلم هیجان میخواهد. کارت کشیدم و بلیط باگی گرفتیم. متصدی چپ چپ نگاهم کرد. «گواهینامه داری؟» ایرو بالا انداختم. «باید تست بدی!» دوباره ابرو بالا انداختم، یعنی چه غلطا! نشست کنارم. قلق گاز و ترمز دستم آمد. کلاه کاسکت گذاشتیم و پیش به سوی جاده پر پیچ و خم!
روز بعد، هنوز ۲۵ تا نامه ننوشته داشتم. متن سئو شده را ساعت شش صبح، با چشمهای نیمه بسته نوشتم. به پیامها نرسیدم و خودم را کشاندم تا بعد از ظهر. عصر هنوز به دفتر و گوشی نرسیده بودم که خوابم برد. توی خواب، داشتم لایی میکشیدم و میخندیدم.