خانم کارنینای عزیز، سلام
اگر اجازه بدهید از همین اول شما را «خانم آنا» صدا بزنم. اخر نوشتن نام فامیلی شما کمی دشوار است، خودتان میتوانید سه بار پشت سر هم بگویید «انا کارنینا» و زبانتان قلنج نکند؟
من قصه زندگی شما را آن موقعی خواندم که درگیر کنکور سراسری بودم. احتمالاً شما نمیدانید کنکور چیست، که خب خوشا به سعادتتان. بدون اغراق میتوانم بگویم رنجی که من در فرآیند کنکور کشیدم اگر از رنج زندگانی شما بیشتر نباشد، کمتر نیست؛ شما خود حدیث مفصل بخوانید از این مجمل. آخ، یادم نبود ضرب المثلها در ترجمه از این رو به آن رو میشوند. منظورم این بود که خودتان دیگر حساب کنید چه غولی در زندگی جوان ایرانی سبز شده به نام کنکور.
من داستان شما را سال درس خواندن برای پشت سر گذاشتن کنکور خواندم. صبحها حوالی ساعت هشت بیدار میشدم و با نیمی از توان بینایی (چون چرت میزدم) مشغول تست درس زیست شناسی و فرمولهای فیزیک میشدم و بعد از نهار، به جای چرت عصرگاهی، کتاب جلد سخت و قرمزی با نام شما را باز میکردم و غرق داستان میشدم. از شاعت استراحت که میگذشت، یعنی حوالی ۵ بعد از ظهر، به عقربههای ساعت با قیافه ایموجی بغض کیبورد تلگرام (که شما هیچکدام از کلمات این عبارت را متوجه نخواهید شد) نگاه میکردم تا حداقل بتوانم به آخر فصل برسم. اما گذشتن از داستان در آخر فصلها خودش یک تراژدی بزرگتر بود! وداع جانسوزی بود خداحافظی از شما و پیوند دوباره با کاغذهای بیروح کتاب درسی. البته شما هیچکدام از این وداعها و اشکها را به خاطر نمیآورید؛ شاید غمناک باشد اما من برای شما همچون عاشقان سینه چاکتان بودم. من شما را از پشت ویترین «داستان» میدیدم که مثل عروسکهای چینی با آن لباسهای پف پفی، توی سالنهای زیبا میرقصیدید و میخندیدید و دلها را میبردید. من توی تصویر سازی داستانها خیلی قوی نیستم اما شما را شبیه اسکارلت اوهارا یا مرلین مونرو میدیدم با خندههای شیرین و مکش مرگ ما.
خانم آنای عزیزم، یک شب بعد از تمام کردن برنامه مطالعه روزانه به شما پناه آوردم. که ای کاش نمیآوردم. آن شب شما خودتان را زیر قطار انداختید. همینقدر ساده. من مثل تولستوی نبودم، اما از خواندن آن فصل یخ زدم. بقیه کتاب برایم از اعتبار افتاد. چند روزی غمگین بودم و گذشت تا همین ۹ ماه قبل که برای اولین بار با قطار سفر کردم. آنجا بود که ریل هولناک و چرخ دندههای بیرحم قطار را دیدم و از آن روز، لحظهای نیست نام قطار بیاید و من به خودکشی تلخ شما فکر نکنم. حالا تصویر آن ویترین همیشه شاد، توی ذهنم تبدیل شده به یک سردرگمی و دست بستگی تلخ. من دارم میبینم که شما، مستأصل و خسته خودتان را به زیر قطار میاندازید و فقط میتوانم نگاه کنم. آه، چه دردی از این بالاتر؟
خانم آنای عزیزم؛ مدتها بود میخواستم این مرقومه را برایتان ارسال کنم. حالا فرصتش فراهم شده. دلم برایتان خیلی تنگ شده. امیدوارم فردا که داستان شما را باز میکنم و از بدبختیهای متفاوت خانوادهها میخوانم، شما تصمیم گرفته باشید زندگی جدیدی را اغاز کنید. زندگی بدون نقطه پایانی در ایستگاه راهآهن.
تماشاگر همیشگی پشت ویترین شما
«آنا کارنینا (مجموعه دو جلدی)» را از طاقچه دریافت کنید
https://taaghche.com/audiobook/124260