ویرگول
ورودثبت نام
فرزانه مجتهد | غیب‌گوی سبز
فرزانه مجتهد | غیب‌گوی سبز
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آهستگی

آهستگی را من انتخاب کردم. قرار شد درباره‌اش بنویسیم. اما هیچ نقشه ذهنی نداشتم. دوستم پرسید اصلا آهستگی یعنی چه؟ همین‌طور که داشتم دانه‌دانه کارهایی را که از صبح انجام داده بودم تیک می‌زدم و ذهنم جلوتر از چشم‌هایم روی کاغذ می‌دوید، برایش تایپ کردم یعنی: در لحظه بودن. کیفیت زندگی را فدای سرعتش نکردن. دیگر فرصت نکردم برایش بنویسم که اصلا چرا باید سرعت داشته باشیم؟ قرار است به چه چیزی برسیم؟ نمی‌خواهم حرف‌های عارفانه کلیشه‌ای بزنم اما واقعا تهش چیزی نیست یا اگر باشد تا اینجای کار که ما می‌دانیم قرار است نیستی باشد. پس می‌دویم تا به مرگ برسیم؟

نیازی نیست، خودش نشانی‌مان را دارد و هر وقت دلش بخواهد می‌آید. اصلا هم نمی‌پرسد چند تا از کارهایی که برای خودت لیست کرده بودی را تیک زدی؟ آرزوی دیدن روی ماه کسی را به دل داری یا نه؟ عشق در دلت خانه کرده؟ قله‌های جاه‌طلبی را فتح کرده‌ای؟ برق موفقیت‌هایت چشمان دشمنان دوست‌نمایت را کور کرده است؟ نه! اصلا چیزی نمی‌پرسد، او هم یک لیست دارد که باید دانه به دانه اسم‌ها را تیک بزند و مسافران را به منزل جدیدشان هدایت کند.

پس باید آرام باشیم. آهسته. هر دم را مزه‌مزه کنیم و بعد رهایش کنیم. وقتی می‌گویم آهستگی نمی‌دانم چرا چشمانم خمار می‌شوند؟ مثل وقتی که بستنی شکلاتی را در عصر گرم تابستان گاز می‌زنم. می‌دانم تمام می‌شود. حتی اگر من ازش لذت نبرم، باز تمام می‌شود. آب می‌شود و رو به نیستی پیش می‌رود. پس چشمانم را خمار می‌کنم و سعی می‌کنم شیره جان بستنی را بمکم. یعنی قرار نیست فقط خوردنی خنک و شیرینی باشد. من بوی خوشش، قیافه‌اش، خاطراتی که پس ذهنم زنده می‌کند را گاز می‌زنم، آهسته و آرام. اگر هول بزنم و عجله کنم فایده‌ای ندارد.

کمی بیشتر که فکر می‌کنم می‌بینم آهستگی که بر زبانم جاری می‌شود، صورت یکی از معلم‌هایم پشت پلک‌هایم نقش می‌بندد. رهاست. فارغ از دنیا. اصلا واژه آهستگی را اولین بار از او شنیدم. آدم‌هایی مثل من را دور خودش جمع می‌کند و آهستگی یادشان می‌دهد. دوباره دیدن و شنیدن را. چه می‌گویم؟ او دیدن و شنیدن را یاد می‌دهد. آخر کاری که تا قبل از آن می‌کردیم که چیزی بود شبیه پریدن و نرسیدن.

تنها راه درآمدش همین است. ما بچه‌ها فکر می‌کنیم چطور در این زمانه با این چندرغاز سر می‌کند؟ اما سوال اصلی این است که ما چطور با وجود مفلوک خودمان سر می‌کنیم؟ او که در این دنیای وحشتناک و تاریک، گوشه کنج روشنی برای خودش ساخته است؛ یاد می‌دهد، یاد می‌گیرد، می‌بخشد و نظاره می‌کند. کیفی از این بالاتر؟

یادم باشد وقتی داشتم برای دوستم بیشتر درباره آهستگی توضیح می‌دادم، بعد از این همه حرف‌های صدمن یک غاز، ماجرای بامزه معناداری هم تعریف کنم. آهستگی برای من یک نمود دیگر هم دارد. کسی بود که بسیار دوستش می‌داشتم. از قضای روزگار او هم اهل هنر بود و از دنیا و مافیها رها. نقاش بود و خط می‌نوشت. مهربان، پاک، آرام، خوش‌تیپ، بامزه، چشم و دل سیر، هنرمند و یکتا، تنها مشکلش که البته از نظر خودش مشکل نبود و همین هم خاصش می‌کرد این بود که معتاد بود. یک معتاد اهل دلی که با جان و دل می‌کشید، تریاک، هروئین و هرچه که به دستش می‌رسید. هروئین اما رفیق دوست داشتنی‌ترش بود.

به داد و بیدادها، توهین‌ها و تحقیرها کاری نداشت، آزاری به کسی نمی‌رساند، فقط آنهایی که اصرار داشتند او مریض و تبهکار است و باید خودش را اصلاح کند، اذیت می‌شدند از بودنش.

او هیچ وقت عجله نداشت، سیگارش را به آرامی دود می‌کرد و خوب وقت می‌گذاشت که بالارفتن حلقه‌های دود را تماشا کند. کتاب می‌خواند اما نه برای اینکه لیست خوانده‌هایش را ردیف کند، برای دل خودش، آرام آرام.

نقاشی می‌کشید، قلم‌مویش با حوصله می‌رقصید. حتی برای مواد کشیدنش هم مراسمی طراحی کرده بود و خوب زمان می‌گذاشت تا به جانش بنشیند. لحظه‌ها را مزه مزه می‌کرد، می‌گذاشت درون دلش، چشمش و ذهنش دم بکشند و بعد می‌نوشیدشان.

تا آخر عمرش که زیاد هم طولانی نبود، آن جور که عشقش می‌کشید زندگی کرد. از نظر ما موفق نبود، وقتی مرد، نه خانوداه‌ای داشت، نه مال و منالی و نه حتی نقاشی‌هایش مجموعه ماندگاری شده بودند. اما من صورتش را وقتی مرگ آمده بود دستش را بگیرد و ببرد به آن دنیا دیدم. جلوی چشمان خودم دیدم که او حسرتی بر دل نداشت. لحظه‌هایش متفاوت و رنگی‌رنگی و هیجان‌انگیز نبودند اما تا ته مصرفشان کرده بود. آن روزهای آخر هم جنس خوب خریده بود و حال مبسوطی برده بود. عشقش بود. عشقش را زندگی کرده بود به آهستگی.

آهستگی
که نوشتن یادم نره!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید