صورت هر دوتایمان گرد بود، یعنی هست اما خب درباره آن زمانها صحبت میکنم. صورت گرد، پوست گندمی با چشمهایی بزرگ، خیلی بزرگ. وقتی میخندیدیم گونههای هر دوتایمان مثل سیبی دو رنگ میدرخشید. نمیخواهم خودشیفتهوار بگویم که چه زیبا بودیم و …. اما مگر جوانی زیبا نیست؟ وقتی تازه بیستساله شدی و یک دنیای بکر جلوی رویت آماده است و آغوش باز کرده تا پرواز کنی به سویش، حتما زیبا هم هستی دیگر. میگفتند شبیه هم هستید. خیلی وقتها فکر میکردند خواهریم و بعضی وقتها هم سرکارشان میگذاشتیم.
من دختری بودم که تا قبل از دانشگاه، آن هم دانشگاه شهرستان، بچه خانگی به حساب میآمدم. (البته اگر دقت کنی، الان هم هستم؛ در 34 سالگی). شور و هیجان دور شدن از خانواده و به دست گرفتن افسار زندگی از یک طرف و شور و شوق فراوانم برای «دوست» داشتن هم از طرف دیگر، رابطهای درخشان بین ما ساخته بود.
همیشه با هم بودیم، با هم سر کلاسها میرفتیم، خرید میکردیم و خانهمان را (خانه مینا و خواهرش) تمیز میکردیم. شاخ یاهو 360 شده بودیم، کنسرت خیالی اجرا میکردیم، فیلم میگرفتیم و خروار خروار عکس. با هم غذا درست میکردیم و حتی با هم سر قرارهای عاشقانه مینا میرفتیم.
یک بار استاد درس الیاف طبیعی که پسرک جوان، عقدهای و باهوشی بود، توجهش به رابطه ما جلب شد. گفت قرار نیست تا همیشه با هم بمانید. حتی یک ذره هم شوکه نشدیم و به آیندهمان شک نکردیم. مگر میشد؟ چه چیزی بالاتر از این دوست داشتن ما قرار بود بیاید و خراب کند این رابطه را؟ گفتیم اشتباه میکنید استاد؛ ما تا آخرش هستیم.
چند ترم بعد، وقتی اولین رابطههای جدیمان شروع شده بود، وقتی دوستان دیگری به میان آمده بودند، وقتی ناراحتیها پیش آمدند و دربارهشان حرف نزدیم، آن اتفاق افتاد. دور شدیم و حتی یادم نمیآید آخرین بار کی هم را دیدیم؟ همدیگر را بغل کردیم؟
بعد سرعت زندگی زیاد شد. ارشد قبول شدیم، رابطهها پیش رفتند و عوض شدند و محو شدند و از فرزانه و مینا دیگر خبری نبود. همیشه اما جای خالیاش گوشه دلم مانده. هنوز هم خالی است. بعد از این همه سال و این همه اتفاق و دوستان جدید، هنوز هم جایش خالی است. با اینکه بزرگ شدم و درکم آنقدری زیاد شد که بتوانم بفهمم آن دوستی از اولش هم ایراداتی داشته و اصلا آن احساسات اقتضای سن بود و ….
اما من دیگر هیچوقت طعم دوستی این چنینی را نچشیدم. شاید چشمم ترسیده بود، شاید فرهنگ خانواده در اعماق قلبم یادم داده بود که دوست را بیش از حد وارد زندگی نکن، نمیدانم.
اما همین الان هم بغض کردهام، مینا دوستی بود که میتوانستم بدون فکر هر چه در سرم و دلم میگذرد برایش عیان کنم. الان هم دوستهای این مدلی دارم، اما حسم هیچ وقت مثل قبل نمیشود. انگار، زمان، مکان، حال و هوای خودم و روزگار دست به دست هم داده بودند تا آن ترکیب را درست کنند. تازگیها حرف کم میآورم برای زدن. منِ پرحرف، حرفی ندارم برای زدن با بعضیها، زود خسته میشوم، دلم میخواهد یکی همانجا بگوید کات . سکانس بعدی من تنها باشم در اتاقم.
الان طوری شده (البته درستش هم همین است) که باید بر اساس نیازهایت و تواناییهای فرد مقابل، جایگاه او را در زندگیات مشخص کنی. مثلا بگویی فلانی دوست سفرم است، با بهمانی کافه رفتن میچسبد، پروژههای کاریم را با بیساری جلو میبرم و شاید و فقط شاید گاهی اوقات در بغل یکیشان بغضم بترکد، اما مینا همه اینها بود. فکر نمیکردم که ممکن است چیزی بگویم و ناراحت شود، یا حسودی کند، یا من به او حسودی کنم. فکر نمیکردم برای ارتباطش با من برنامه میچیند که چطور از او بالاتر نروم، چطور بعضی جاها حالم را بگیرد و با سر مرا بکوبد به زمین یا از رازهایم شمشیر تیزی بسازد برای فرو کردن در شکمم.
بعدها خوب که فکر کردم و بخش تحلیلگر مغزم شروع به کار کرد، آن هم بعد از سالها رو دست خوردن و البته رو دست زدن، آدمهای متفاوت دیدن، اتفاقات ریز و درشت را پشت سر گذاشتن و خواندن چند تایی کتاب روانشناسی و ریختن سیلابی از پول به جیب تراپیستم، فهمیدم که ممکن است همه اینها همان زمان هم اتفاق افتاده باشد و من نفهمیده باشم.
که چه بهتر، حداقل توانستم آن طعم شیرین دوستِ جون جونی داشتن را بچشم، منی که خواهر ندارم، باید میچشیدم و گذشت دیگر. مطمئنم قرار هم نیست دوباره اتفاق بیفتد، چون من دیگر آن فرزانه قدیمی نیستم، من هم گرگی شدهام برای خودم.
مثلا یک دوستی دارم که تا مرا میبیند از مشکلات رابطهاش میگوید که بین دوستهای پارتنرش، دختر روی مخی هست و دوستم با فرزانگی در تلاش است تا رامش کند. بعد به من میگوید تو چه خبر؟ میگویم سلامتی و او دوباره ادامه میدهد، دلم میخواهد بهش بگویم الااااغ مشکل از پارتنر خودت است و البته خود تو، که آویزانش شدهای. بگویم چرا نمیفهمی دوستی یک رابطه دوسویه است؟ من هم باید حرف بزنم و صحنهای برای عرض اندام داشته باشم. اما حوصلهام نمیآید، به جایش میپیچانمش. گفتم که من هم گرگی شدهام برای خودم.
امروز با خبر شوکهکننده الاهه از خواب بیدار شدم. غم سنگین بیکار شدن همکارهایش روی دلم نشست. به فکر الاهه بودم و دلداری میدادم، اما بعد از این همه وقت که این بچه با من حرف زده بود، نفهمیده بودم ندیدن هر روزه دوستانش ،برایش سنگینتر از نداشتن بیمه تکمیلی است.
میبینی؟ من هم دیگر نمیتوانم مینا باشم برای کسی. چه حیف.