فرزانه مجتهد | غیب‌گوی سبز
فرزانه مجتهد | غیب‌گوی سبز
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

دیواری مخصوص زل زدن

چهارشنبه روز شلوغی بود، با خودم فکر کردم باید یک بلایی سر این زمان مرده وسط جلسه‌ها بیاورم تا بیشتر نمیرند. رفتم مطب دکتر. نه اول وقت بود و نه آخر وقت. این یعنی قرار بود حداقل دو ساعتی آنجا معطل شوم. ویزیت دکتر 280 هزار تومان است و هر بار تقریبا یک دقیقه و سی ثانیه برایم وقت می‌گذارد، البته که تا به الان جواب داده است.

و من مثل شاگرد زرنگ‌ها با گردنی افراشته و خیالی راحت پیشش می‌روم دیگر افتاده‌ایم در سرازیری قضیه و حالم دارد روز به روز بهتر می‌شود. آنقدر خوب شده‌ام که حتی رضایت ندادم آن دو ساعت را به زل زدن در چشمان مریض‌های دیگر و شوم‌گردی در اینستاگرام بگذرانم. تمرین‌های نقاشی ایرانیم را بردم و در حالی که پادکست طنزپردازی را با هندزفری‌های جادوییم که قابل دیدن نیستند، گوش می‌دادم شروع کردم به ترسیم نقوش اسلیمی.

من هرچه دکتر گفته بود را مو به مو اجرا کرده بودم. یکی از توصیه‌هایش همین نقاشی بود. البته او نگفته بود نقاشی، آن هم نقاشی ایرانی. گفته بود باید یک کاری یاد بگیری که به کمک آن بتوانی پز بدهی و خودی نشان بدهی و اعتماد به نفست را بالا ببری.

با خودم فکر کرده بودم که این چاه اعتماد به نفس من چه‌قدر عمق دارد که این همه سال است، سطل سطل توجه و عشق و مراقبت خالی می‌کنم تویش و باز هم دکتر می‌گوید مشکل از اعتماد به نفست است. برایم سوال است که چطور با آن سوال‌های نصفه و نیمه و حالات همیشه در عجله‌اش فهمیده که من اعتماد به نفس ندارم؟

خودم را توجیه کرده بودم که آن همه دوربینی که در اتاق انتظار کار گذاشته کمکمش می‌کند. حتما شانه‌های افتاده‌ام را می‌بیند یا لباس‌های همیشه گشاد و تیره‌ام را که برای پنهان کردن شکمم می‌پوشم. شاید هم کناره‌های لبم اسرار درونیم را لو می‌دهند. تازگی‌ها متمایل شدند رو به پایین. حالم خوب است ها. شادم اما آنها انگار که آماده شده‌اند برای ساختن چهره‌ای در حال گریه. عادت کرده‌اند. گریه برایشان درونی شده است. احتمالا قبلا هم بوده‌اند اما حالا با بالا رفتن سن و از بین رفتن کلاژن‌ها نیروی جاذبه زمین بر توان آنها غلبه کرده و می‌کشدشان سمت خودش.

داشتم نقاشی می‌کردم و به همه اینها فکر می‌کردم که خانمی سن‌وسال‌دار، لاغر، خمیده و رنجیده کنارم نشست. زیرزیرکی نگاه می‌کرد به قوس‌هایی که می‌کشیدم. به جای کیف، یک کیسه پلاستیکی دستش بود. صدا می‌داد. موبایل خودش و شوهرش هم همان تو بود با صدای زنگ پیشفرض گوشی‌های موبایل. موبایل زنگ خورد، شوهرش را صدا کرد که جواب بدهد اما او حوصله نداشت. زن هم بلد نبود سایلنتش کند یا او هم حوصله نداشت.

کمی بعد پرسید بار اوله اومدی اینجا؟ گفتم نه خیلی اومدم. پرسید دکتر خوبیه؟ گفتم آره خوبه. بدون اینکه چیزی بپرسم گفت به خاطر پسرم آمده‌ایم، دو سال است که زل زده به دیوار، تازگی‌ها غذا هم نمی‌خورد، بچه‌م آب شده است.

گفتم نگران نباشید، خوب می‌شود. خوب می‌شد؟ همه کسانی که پایشان به مطب دکترها باز می‌شود خوب می‌شوند؟ آنها حال همه را خوب می‌کنند یا سیم‌های بعضی‌ها را کلا قطع می‌کنند؟

فکر کردم پسر، دو سال است که زل زده به دیوار و از نظر کسی مسئله غیر عادی نبوده است. اما حالا وقتی غذا نمی‌خورد بحران همه جا را گرفته و باید به دادش برسند. حیوان‌ها هم احساساتی قوی‌تر از ما دارند به خدا.

فکر کردم یعنی چه اتفاقی افتاده که دو سال است چشم‌هایش دوخته شده به دیوار؟ عشقش را لمیده در آغوش کسی دیده؟ از دور دنیا عقب مانده؟ عزیزی را راهی آن دنیا کرده؟ شاید هم به سادگی حوصله‌اش سر رفته باشد، مثل پدرش، مثل مادرش.

که نوشتن یادم نره!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید