فرزانه مجتهد | غیب‌گوی سبز
فرزانه مجتهد | غیب‌گوی سبز
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

زندگی از پشت پرده حباب

حال عجیب و ناخوشی داشت که توضیح دادنش برای دیگری از توانش خارج بود. حس می‌کرد در یک حباب گیر افتاده. مثل وقت‌هایی که در استخر می‌روی زیر آب و صداهای بیرون از آب را با ترکیبی از ارتعاش صدای آب توی گوش خودت می‌شنوی. اگر چشم‌هایت را باز کنی، دیواره‌های استخر و پاها و بدن شناگران دیگر را می‌بینی؛ اینها واقعی هستند اما یک حال عجیب ناخوشی دارند که توضیحش برای دیگران سخت است.

دنیای اطرافش این شکلی شده بود. شب به روز و روز به شب دوخته شده بود ساعت‌ها تند و تند دنبال هم می‌دویدند. آدم‌ها حرف می‌زدند و کارها انجام می‌شد، اما هیچ کدامشان واقعی نبود. اول با خودش فکر کرد که زندگی حباب مسخره و گنگی است و اصلا این همه هیاهو به چه دردی می‌خورد؟ دلش خواست حبابش زودتر بترکد، برای یک لحظه هم که شده، دنیا واقعی و شفاف شود و بعد او بمیرد.

حباب اما خیال ترکیدن نداشت. کم‌کم عادت کرد و فهمید حال عجیبی است اما خیلی هم ناخوش نیست. آدم‌ها داد می‌زدند، زیر قولشان می‌زدند از او ناراحت می‌شدند، از روی هم رد می‌شدند، جنگ‌ها ادامه داشتند، رودخانه‌ها خشک می‌شدند اما هیچ‌کدامشان واقعی نبود. فقط یک فیلم طولانی خیالی بود که از جلوی چشم‌هایش گذر می‌کرد. خیلی هم بد نبود.

زندگیحباب
که نوشتن یادم نره!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید