farzaneh_foolady
farzaneh_foolady
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

نگرشی نو به مرگ


امروز به این فکر کردم که شاید یهتر است نگرش خودمان را نسبت به مرگ عوض کنیم.
چطور است مرگ را از زاویه‌ی دیگری بنگریم. از زاویه‌ی وسیع‌تر و بالاتر. از کمی دورتر و ماورایی‌تر و از کمی مافوق این جهانی.
البته داشتن چنین دیدی برای کل زندگی و وقایع آن هم خوب است‌. چنین دیدی داشتن، حلال خیلی از مشکلات می‌شود. البته اگر ته دل بنشیند و از حرف و‌نظر به اعتقاد و ایمان قلبی تبدیل شود.
اول این را بگویم که چرا به چنین فکری افتادم. دیروز مراسم خاکسپاری مسعود دیانی بود. پژوهگشر، مجری و کارگردان برنامه‌ی سوره در شبکه چهار با سمت‌های دیگر.
او پس از یازده ماه دست و پنجه نرم کردن با غول سرطان عاقبت پشت بر خاک مالید و تسلیم حریف شد. در مراسمش غوغایی بود. سوزشی همگانی بخصوص در جمع دوستان و اهل فرهنگ برپا بود. او در مدت این یازده ماه یادداشت‌هایی را از روند بیماری‌اش منتشر کرد. که دیشب قسمتی از آن را خواندم. و اگر دل اجازه دهد بقیه را هم بخوانم.
سرطان دردی است که دارد هرروز بین مردم می‌گردد و ناگهان کسی را انتخاب می کند. مثل بختک می افتد به جان و مال او، همه را می‌سوزاند و عاقبت فرد را به مرگ می‌سپارد. همه‌ی مراحل این بیماری، جز رنج و عذاب چیز دیگری نیست.
داشتم‌می‌گفتم، درمورد دید انسان نسبت به مرگ. در بلاد کفر وقتی کسی سرطان می‌گیرد به او می گویند مثلا شش ماه دیگر وقت داری. بعد هم از او می‌پرسند، می خواهی این مراحل درمانی را طی کنی یا نه؟
اگر بخواهد شیمی درمانی یا جراحی و یا هر کار دیگری را شروع می کنند و اگر نخواهد او را آزاد می‌گذارند تا مانده‌ی عمر را به کاری که دوست دارد بگذراند.
در کشور ما، وقتی یک آدم سرطانی وارد نظام درمانی می‌شود و ناخودآگاه وارد دنیای توهم و دست‌انداز می‌شود. کسی اطلاعاتی دقیق از بیماری به مریض نمی‌دهد. اصولا بیمار از نظر نظام پزشکی ما بیمار فردی نفهم و بی‌اطلاعات است و هرچه هم بخواهی برایش توضیح بدهی فایده ای ندارد، پس درمانت را بکن بگذار در هپروت بماند.
بیمار سرطانی هم بدون هیچ اطلاعاتی از بیماری خود و سیر آن در چاله‌ی درمان سرازیر می‌شود. عمل‌های جراحی متعدد، شیمی درمانی، و داروهای مختلف، با هزینه‌های سرسام آور.
بیمار سرطانی علاوه بر دردی بی‌حد و اندازه که تحمل می کند، و علاوه بر هرروز سوختن جلوی روی خانواده، درد و رنج درمان و مراحل آن، و تحقیرهای اکابر دکتران را هم تحمل کند و از مخارج درمان هم که نگوئید و نپرسید که سر به آسمان دارد و دودمان فرد بیمار را از قبل و بعد به باد می‌دهد.
البته این روی سکه‌ی شبکه‌ی درمان و روال آن است. آن روی سکه که خود بیمار و خانواده‌ی او‌هستند که آنها هم ماجرایی دارند.
آنها، یعنی خانواده‌ی مریض، می‌خواهند هر کاری بکنند که عزیزشان مداوا شود. می‌خواهند به آب و آتش بزنند که وجدانشان آرام باشد که هر کاری توانسته‌اند برای مریضشان کرده‌اند. از طرف دیگر اصلا نمی‌خواهند بپذیرند که راه مریض‌شان به مرگ منتهی می‌شود. نمی‌خواهند بپذیرند که عزیزشان فقط چند روزی مهمانشان خواهد بود.
گاهی حتی احساس گناه می‌کنند از اینکه بخواهند فکر کنند که مرگ پیش روی عزیزشان است.
درست به دلیل همین عدم پذیرش، دست به دامان نظام درمانی می‌شوند و روز بروز بیشتر در مرداب رنج فرو‌می‌روند و خودشان و‌مریض را زجر می‌دهند.
البته که اگر چنین اوضاعی برای منهم پیش بیاید ، چنین مسیری را می‌روم. و البته قبلا رفته‌ام. چون دلم نمی‌آید مریضم را در بیماری رها کنم.
از سویی دیگراینطور مواقع گلستان دعا و توسل و نذر و نیاز هم شکوفا می‌شود و انواع توصیه‌ها و وسائل شفا و معجزه از دور و نزدیک پذیرفته می‌شود. خانواده‌ی بیمار و حتی خود او گاهی چنان به معجزه امیدوار می‌شوند که به درمان اطمینان حاصل می کنند.
البته که دعا و‌نیایش در تحمل مراحل درد و‌بیماری بی‌تاثیر نیست و بسیار کمک کننده و روحیه‌زاست.
من هرگز نمی‌خواهم معجزه را نفی کنم چون معجزه اتفاق افتاده است و می‌افتد، و خواهد افتاد، اما نه همه‌جا. و نه در هر زمان و برای همه؛ بلکه در شرایط مخصوص به خودش که فقط خدا آن را می‌داند.
بحث لیاقت و ظرفیت و اینطور چیزها را هم نمی‌خواهم مطرح کنم.
البته هست ولی خیلی شرایط دیگری هم وجود دارد که باید مهیا شود تا معجزه‌ای اتفاق بیفتد و مریضی بر خلاف نظام طبیعی شفا پیدا کند. از قدرالهی گرفته تا قضای حتمی الهی.
قضای الهی مرگ است بعد از به اتمام رسیدن فرصت عمر. بعد از پر شدن پیمانه‌ی عمر. که به هزار قاعده و قانون الهی و طبیعی بند است و ما از آن اطلاعی نداریم. ما به مرگ اعتقاد داریم ولی ایمان نداریم.
خانواده‌ی مریض و خودش نیز با وجود امیدواری که خیلی هم خوبست گاهی اطمینان به شفا پیدا می کنند، آنوقت اگر مرگ اتفاق بیفتد، تحمل آن سخت‌تر خواهد شد و گاهی حتی باعث سستی ایمان و شک در اعتقادات می‌شود.
به همین دلیل است به این فکر افتادم که ما باید نگرش خود را نسبت به مرگ عوض کنیم.
در دید ما مرگ پایانی غمبار برای زندگی است. اگر کسی از نزدیکانمان بمیرد در غم مرگش مویه و ناله می‌کنیم. و اگر قرار باشد خودمان بمیریم، ترس و وحشت و ناامیدی به سراغ ما می آید.
حتی اگر ایمان به سرای باقی داشته باشیم ترس از نتیجه‌ی اعمالمان و سوال نکیر و منکر، مو بر بدنمان سیخ می کند.
مرگ اما، واقعیتی مثل بقیه‌ی واقعیت‌های زندگی است. خیلی برایمان گفته‌اند اما هیچ کدام این گفته‌ها وارد قلب ما نشده‌است.
مرگ مثل بیرون آمدن از شکم مادر است برای یک نوزاد. یک تجربه‌ی جدید و هیجان انگیز. یک سفر، یک تحول. نه یک پایان.
مسعود دیانی در ماههای آخر عمرش وقتی مرگ دست برشانه‌هایش داشت و روزها را با هم سپری می کردند، نوشته‌هایی دارد که حاوی تغییر همین دید است او در قسمتی از نوشته‌هایش می نویسد:
««« استاد عابدینی برایم هدیه‌ای فرستاده بود که از آغاز بیماری پی‌اش بودم . دوست داشتم روایات و احادیث درباره‌ی مرگ را بخوانم. به یکی دو نفر از رفقا سپرده بودم اگر کتابی دیدند با این موضوع و در این
مضمون برایم تهیه کنند. از بعضی هم خواستم در روزهایی که خود مجال و حال مطالعه و پژوهش ندارم دیدگاههای مفسران ذیل بعضی آیات را برایم دسته بندی کنند. به هر دلیلی نکردند. احتمال بیشتر با این بهانه که الان وقت از مرگ حرف زدن نیست. بی‌آنکه بدانند برای انسان هیچ چیزی به قاعده‌ی مرگ و یاد مرگ آرام و قرار نمی‌آورد. خواه آن انسان سالم بود. یا بیمار.
...از نوشتن چنین کتابی بیخبر بودم. آقای عابدینی احادیث »کتاب الموت« بحاراالانوار را شرح داده بود. در سه جلد. نامش را هم گذاشته بود »تا ابدزندگی« با خود آوردمش شیراز که کتاب بالینی‌ام باشد . به این امید که بعد از عمل جان و توان خواندن
داشته باشم.
پیش از ظهر خواندن را شروع کردم. آیات و احادیث یکی از یکی لطیفتر بودند. با خصلتی که امید و
ناامیدی، شوق و دلهره، و غم و شادی را همزمان در دل ادم فرود می‌آوردند. اولین آیه، آخرین سخن را
با خودش داشت. آینه‌ای مقابل آنچه بود و شده بود : »إ نَّ الَّذ ینَ لَا یَرْجُونَ لقَا َنَا وَرَضوا بالحَیَاة الدُّنْیَاوَاطْمَأَنُّوا بهَا وَالَّذینَ هُمْ عَنْ آیَاتنَا غَافلونَ« نشانه‌ی انکار و ناامیدی از دیدار خدا، رضایت از دنیا و اطمینان به دنیا بود. با این محک خبرهای خوبی برای خود نداشتم.
یک‌جایی هم آقای عابدینی در شرح »استعداد للموت قبل حلول الفوت« گفته بود اگر انسان استعداد
حیات بعدی را ندا شته باشد، وقتی حیات دنیوی او را هم بگیرند، دیگر تمام می‌شود . آقای عابدینی از
بزرگی تعبیر » ضایع شدن « را آورده بود. و تعبیر »گم شدن « را. مرگ انسان بی‌اثر، فوت بود؛ یعنی ازبین رفتن. و غم‌انگیز بود که زندگی انسان آنقدر پوچ باشد که با مرگ، تمام بشود، ضایع بشود و بدتر ازهمه گم بشود. هول این گمشدگی از آتش سخت‌تر مینمود. همین »»»
این کلمات از زبان کسی که مرگ را در آغوش دارد گویای همه‌‌ی مطلبی است که مس‌خواستم بگویم و تمام و کامل است.
دید یک انسان که در معرض مرگ به عنوان یک واقعیت پذیرفتنی قرار دارد چنین است. کسی که به مرگ یقین حاصل کرده و مثل ما آن را دور و یا نشدنی نمی‌بیند:
«« هیچگاه دنیا را به زیبایی این چهارماه ندیده بود ؛ سرطان، بودن کنار خانوادها را به جشنی تبدیل کرده
بود که بدون او تا چهل سال دیگر هم خوشی مزه‌اش را نمی‌چشیدم. قبل از او هم نچشیده بودم. در این
چهار ماه با فاطمه و ارغوان و آیه اوقاتی را به سر برده بودم که کیفیتش به تمام‌ماهها و سال های بدون
سرطان می‌ارزید. و خانواده‌هایمان و دوستانمان، و آدم ها، و مردم. خوشبختی هر تعریفی داشت و با
هرمعیاری، من با سرطان خوشبخت بود . ملالی و گلایه‌ای نداشتم جز از ناتوانی‌ها . که بار زندگی را
روی دوش فاطمه انداخته بود و فروریختنم. که قلب پدر و مادر را اندوهناک کرده بود. باقی در سایه ی
مرگ گوارا بود و لذت بخش. آرام و جاری و عمیق. دوستش داشتم. به امام (امام رضاع) هم همینها را گفتم. با سرطان زیارتهایم هم دوست‌داشتنی‌تر شده بود. دست‌کم برای خودم . همین.»»

و همین....

مرگ
تاج نویسندگی بر سرم ندارم اما، در مسیر نوشتنم، یعنی در مسیر آرامش. @farzanehfoolady.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید