در دل کارگاه سرامیک فَسین، جایی که هنر و عشق به هم میرسیدند، ماگی کوچک و بیدسته زندگی میکرد. این ماگ، بدون دسته، با ظاهری ساده اما زیبا، دستساز بود و از خاک رس با کیفیت ساخته شده بود. او با افتخار در رنگهای مختلفی از قهوهای گرم تا آبی دریایی، در کنار دوستانش، "ماگ با لعاب مات"، به نمایش گذاشته شده بود.ماگ بدون دسته همیشه از زندگی خود در کارگاه لذت میبرد. او از ماجراهای مختلفی که برایش اتفاق میافتاد و از همه مهمتر از فرایند ساخت خود بسیار خشنود بود. او در دمای 1100 سانتیگراد پخته شده بود که به او استحکام و مقاومت فراوانی میبخشید. لعاب او نیز بدون مواد مضر و سمی بود، که باعث میشد او بتواند به راحتی در ماشین ظرفشویی یا ماکروویو استفاده شود.
یک روز، زنی جوان وارد کارگاه شد. او با دقت به تمامی آثار نگاه میکرد و به دنبال چیزی خاص میگشت. چشمان او به ماگ بدون دسته افتاد. او ماگ را برداشته و با دقت به آن نگاه کرد. رنگهای زیبا و سطح صاف آن باعث شد لبخندی بر لبانش نقش ببندد. او با خود فکر کرد که این ماگ چقدر مناسب برای نوشیدن قهوههای صبحگاهی او خواهد بود. بدون تردید، ماگ بدون دسته را انتخاب کرد. ماگ بدون دسته خوشحال و هیجانزده بود. او میدانست که این زن جوان او را به خانهای خواهد برد که او را دوست داشته و به خوبی از او مراقبت خواهد کرد. او با دوستانش خداحافظی کرد و به سمت زندگی جدیدش حرکت کرد.
در خانه زن جوان، ماگ بدون دسته جایی در آشپزخانهای گرم و دوستداشتنی پیدا کرد. او هر روز با قهوههای گرم و خوشبو پر میشد و هر بار که زن جوان او را در دست میگرفت، احساس میکرد که در دستان او جای امنی دارد. ماگ بدون دسته از اینکه بخشی از لحظات آرامشبخش و لذتبخش زن جوان شده بود، بسیار خوشحال بود.اما در آشپزخانه زن جوان، ماگ دستهداری بود که همیشه به ماگ بدون دسته حسادت میکرد. این ماگ دستهدار با خود فکر میکرد که چون دسته دارد، باید مورد توجه بیشتری قرار بگیرد. او به دنبال فرصتی بود تا ماگ بدون دسته را کوچک جلوه دهد و از او بدجنسی کند. یک روز، هنگامی که زن جوان ماگ بدون دسته را از قفسه برداشت، ماگ دستهدار با لحنی تحقیرآمیز به او گفت: "این ماگ بدون دسته نمیتواند به خوبی قهوه را نگه دارد، بهتر است از من استفاده کنی. من دسته دارم و راحتتر در دست جای میگیرم."