سال قبل همین موقعها بود، ساعت دو و نیم بعد از ظهر روز شنبه، در حالی که سخت درگیر سر و کله زدن با کارهای پر از چرندیات سمت خودم در اداره بودم زنگ تلفن همراه به صدا درآمد.
کلافه از مزاحمتی که برام ایجاد شده بود با خودم فکر کردم "یعنی کی میتونه باشه؟" حتما باید یکی از آشنایان باشه که میخواد اگه بخوام خوشبین باشم میخواد حالم بپرسه و صله رحم بجا بیاره. در هر صورت، دلم نمیخواست وسط این همه درگیری ذهنی و مشغلههای زندگی خودم گوشی رو باز کنم و ریسک یک مصیبت احتمالی جدید رو به جان و دل بخرم، میخواستم مثل اکثر اوقات خودمو به نشنیدن بزنم، اما با دیدن شماره، فهمیدم طرف حسابم با فامیل عزیزی است که" دکمه ول کن"نداره.
اما یک حسی بهم میگفت این بار فرق داره، دیدید بعضی وقتها یه چیزی به آدم الهام میشه؟ برای من اولین بار در 3۰ سالگی بود و این میشد دومین دفعه. اولین بار که پشت در بود که بعد چند سال اومده بود منو ببینه و با قرض گرفتن مبالغ مدنظرش از نظرها غایب شده بود.
باید اعتراف کنم اون روز با دیدنش پشت خط کاملا تو ذوقم خورد. به حس ششم لعنت فرستادم که چرا قبلا درهای دلم را بهش باز کرده بودم.
بلاخره بعد از کلنجار رفتن، گوشی را برداشتم و پاسخ دادم: «سلام.»
- «سلام، ضامن میشی؟»
و سادهدلی که نه گفتن بلد نیست، گفت: «چرا که نه!»
بعد از یک سال
حسابدار اداره، آقای میانسالی بود که وارد اتاقم شده بود و حالا در اوج بحران مالی یادم افتاده بود که این مبلغ اقساط رو جزو مخارج ماهانهام حساب نکرده بودم. به هر حال، با خوشرویی به پاکت نامهاش اشاره کرد و فهمیدم که ماجرا از چه قرار است.
آقای فامیل گاه بیگاه حکایت «باز هم مدرسم دیر شد» را در پرداخت اقساطش در پیش میگرفت. قطع تلفن برای این آدم پررو کاری نبود که بخواهم انجام بدم، بنابراین در این مواقع به خودم اینجوری دلداری میدادم که تا چوب تر بالای سرم نباشد؛ برای عالم و آدم ضامن میشم، پس شاید این روش برای من خیلی مفید باشه تا بتونم یک تابویی از ضامن شدن برای خودم ایجاد کنم.
این ملاقات در اتفاقات پر فراز و نشیب آن ماه گم شد تا اینکه سر برج بعد، باز هم در موعد معین زنگ موبایلم به صدا درآمد. این
آقای حسابدار چیزی داشت که برای من خاص بود. نمیدانم در ظاهرش بود یا آن رفتار یخزدهاش، اما هر بار که او را میدیدم، به اندازه دفعات قبل حالم گرفته نمیشد و حتی دلم میخواست کمی با او حرف بزنم. نمیدانم شاید از تنهایی جنون به سرم زده .
روزها میگذشت و من متوجه میشدم که نزدیک سر هر برج دچار جنون میشوم. با نگاهی آکنده از شرم به نامهاش خیره شدم و از این خیالات شیطانی دست برداشتم. نفس عمیقی کشیدم و در نهایت، تصمیم گرفتم با جریمهها و تأخیرها کنار بیایم و بدهی ضمانتام را بپردازم. برای آرام گرفتن خودم اسمش را قسطنطنیه گذاشته بودم اما حس خود قسطنطنیه هم بد بود.
مدتی بعد، در یک روز آرام پاییزی، فکری به ذهنم رسید. با خودم تصوری کردم که اگر یک سیستم پرداخت خودکار برای قسطنطنیه وجود داشت، میتوانست بار این نگرانیها را از دوش من بردارد و دیگر نیازی نبود که هر ماه با اضطراب از موعد پرداخت قسطنطنیه ها بترسم. انگار در این رؤیا، همه چیز در هماهنگی نرم و آرام به جلو میرفت. بدون اضطراب، بدون استرس؛ فقط زندگی ساده و بیدغدغه.
تصور میکردم که به جای هراس از جریمهها، میتوانستم از لحظات آزادم برای لذت بردن از زندگی استفاده کنم؛ شاید یک بعدازظهر با خانوادهام به تماشای غروب آفتاب درساحل دریا بنشینم،هرچند این رؤیا همچنان دور به نظر میرسید، اما نمیتوانستم از لذت آرامشی که در دل این فکر نهفته بود، دست بکشم.
در نهایت، این تجربه تلخ و درسآموز قسطنطنیه به من یاد داد که هرچند پرداخت خودکار میتواند به مدیریت بهتر هزینهها کمک کند، اما همچنان مسئولیتپذیری و آگاهی از مخارج شخصی اصل مهمی است که نباید فراموش شود.