ورود
ثبت نام
مریم روشنی راد
خواندن ۱۱ دقیقه
·
۳ سال پیش
اقبال
شبی که دخترم را عروس کردند ، بهترین روز زندگیم بود، که این چند سال گذشته داشتم . ساناز را با عزت و احترام بردند. روی سرش، داماد سیب زد ، انار زد. سه بار تشت انداختن از بلندی جلوی پایش و عروس از پشت تشت رد شد . گوسفند پرواری پیش پایش زمین زدند ، ساناز از روی خون گلویش رد شد. حسن دامادم ، مهندس بود. ساناز را با خودش به شهر دوری برد . من که پای رفتن نداشتم . هیچ وقت خانهی دخترمِ را ندیدم . کاش عبدالله شوهرم زنده بود . حتم دارم مرا می برد. هم آب و هوایی عوض می کردیم وهم خانه و زندگی دخترمان را می دیدیم . ساناز به من زنگ می زد. اون اولا ذوق و آب و تاب را توی صداش می شنیدم . از حرفاش خیالم راحت بود. شیش ماه که گذشت گفتم بچه بیار ، تو شهر غریب هم سرت گرم بشه هم زندگیت ساناز گفت : مامان جان هنوز زوده . یک سال بعد هم همینِ گفت . ساناز تا عروس شد ، دل منِ خون کرد. اصلا برای خودش فکرایی می کرد که توی روستای ما که تازه شهر شده بود زیادی ادا و اصول بود . مثلا باید تحصیل کرده باشه ، به خارج بره . اقبالش بلند بودکه یک آشنا از فامیل دور پیدا شد ، هم مهندس و هم خارج می بردش حالا خارج از کشورکه نبود؛ اما خارجِ شهر و دیار ما و هفتا استان هم اون طرفتر بود . حالا باید جوش بچهدار شدنشِ بزنم . این دختر از اول هم یک چیزیش بود . وقتی بچه بود ، دوست داشت مثل پسرا لباس بپوشه و توی کوچه توشله - تیله - بازی کنه . با خودم که فکر میکنم می گم شاید یک دلیل دیر شوهر کردنش همین باشه . اخه کدوم دختر عاقلی از روی درخت بالا میره و توی حوض گود سدِاسمال می پره ؟ دوسال اول بازم بد نبود . شش ماه یک بار با سر و سوغات می آمد و دو هفته می ماند . اما دوسال آخر عید به عید میآمد. بعد پونزده بدر می رفت. من دیگه رنگش رو نمی دیدم . تا اینکه آن خبر سیاه رسید. من بعد از نماز صبح خواب بودم . دیدم یکی داره به در حیاط می کوبه . به دلم بد افتاد . از جام تا بلند شدم و با پام که مثل چوب خشک و در دردناک بود، دم در رفتم ، به در پشت سرهم می کوبیدن . درِ که باز کردم از فامیلای داماد بود . نه گذاشت و نه برداشت گفت: حسن آقا دامادت مرده . من همونجا دم در افتاده بودم .همسایه ها رو خبر کرده بود من برده بودن تو اتاق .منِ به خودم آوردن .چشمام رو که باز کردم ، اتاق پر از زنای همسایه و فامیل بود . اون روزای سیاه بدترین روزای زندگیم بعد فوت عبدالله بود . ساناز با جنازهی دامادم آمد . گفتم: - کسی نبود از فک فامیل شوهرت بیاد تورِ برگردانه ؟ هیچی نگفت . اصلا حرف نمی زد . اصلا گریه هم نکرد . با خودم گفتم ولش کن از اول هم دختر سرتقی بود . و روش خودش رو برای هر چیزی داشت .مثلا وقتی پدرش مرحوم شد، نه گیسی کند و نه صورتش را چنگ انداخت . نه روی قبر، باباجانی از دهنش درآمد . پایین پای قبر پدرش نشسته بود قرآن می خواند و گلوله گلوله اشک می ریخت . ۴۰ روز از دفن شوهرش گذشته بود. براش خواهر زادهام لباس نو و رنگی خریدن تا از عزا درش بیارن اما اون همونی لباسی که تو خونه تنش بوده رو هی می شست و هی می پوشید . پدر و برادر شوهراش رفته بودند .خانه و زندگیش رو غارت کرده بودند .اما این دختر گره تو ابروهاش نیفتاد . بعضی وقتا با خودم می گم: - بچم خل و چل شد رفت پیکارش .وگرنه چرا این طوری می کنه ؟ مثل آدم به وقتش گریه کنه به وقتش از حقش دفاع کنه . نه مثل بَرّه بشینه تا دار ندار خودش و شوهرش رو ببرن. خواهر زادم یک روزی نشست و نصیحتش کرد گفت: برو مهریه اجرا بزار و حق و حقوقت رو بگیر .چار سال زنش بودی. چارسال تو دیار غربت داغ و تفتیده سختی کشیدی ، اما ساناز تنها کاری که کرد این بود رفت تو اتاق دیگه و درِ بست . ثم و بکم شد از دیوار صدا در میاد از این نه. تازگی رفته تو کتابخانهی شهرمون. از صبح می رفت تا شب . یک رو جمعه دیدم لباس پوشید و با یک کوله رفت بیرون. هرچی گفتم کجا؟؟جوابم رو نداد. منم که پای بدو بدو کردن ندارم. تا از جام بلند بشم و خودمِ برسانم دم در، رفته بود. در بستم و نشستم پشت در . بالهای چارقدم را گرفتم جلوی دهنم تا در و همسایه نشنون . گریه کردم .از ترس آبرو نمی تانستم برم بگم دخترم رفت .فکر بد می کردن .فکر می کردن فرار کرده و با کسی ساخت و پاختی داره .دختر من این طوری نیست اما خودش باعث میشه در دهنم مردم باز بشه . مُردم و زنده شدم تا غروب شد . دیدم آمد. رفت توی اتاقش هر چی گفتم کجا بودی ؟ جواب نداد. گرفت خوابید . - گناه کردم مادر شدم ؟خدا ... هر چند بعدا کاشف به عمل آمد بچه ها را جمع کرده برده لب چشمه که از روستا فاصله داره تا براشان کتاب بخوانه. اما منو که همون روز دق داد. اگه این طور رفتار نمی کرد چرا باید عروس بزنه تو سرم بگه دخترت رو ببر بخوابونش دارالمجانین یا داماد بزرگم بگه: - کسی عمرا دیگه اینو بگیرتش . خدا از دلم خبر داره . کارای این دختر یکی و دوتا نیست. یک بار شب جمعه ندیدم بره سرخاک شوهرش . یا اشتباهی هم که شده اسمش رو صدا کنه . بعضی وقتا می گم نکنه لال شده . اما باز می گم نه مگه میشه آدم یهو لال و بی زبون بشه ؟ یه روز صبح در زدن .ساناز خانه بود؛ اما نرفت درِ باز کنه . با هزار درد وسختی رفتم درِ باز کردم . پدر شوهرش بود. شروع کرد به فحاشی کردن گفت : -برو اون دختر قاتلت رو بگو بیاد دم در کم مونده بود سکته کنم . نفسم گرفت ،گفتم : -چی داری می گی مرد...حرف دهنت رو بفهم ..این حرفا رو از کجا در آوردی منو هل داد و خودش آمد توحیاط رفت تو آستانهی در اتاق وایستاد به فحش دادن و عربده زدن . درِ ول کردم آمدم سمتش گفتم چی شده؟ احترام خودتِ نگه دار مثل آدم بگو ببینم چی شده . گفت: - چی می خواستی بشه عجوزه ، از اون هند جیگر خوارت بپرس چی سر پسرم آورده. من مات و مبهوت نگاش می کردم . داشتم پس می افتادم دستمِ از چهار چوب در گرفتم گفتم: - چی داری می گی ؟ خوب مارو بی کس و کار گیر آوردی و حرف صدتا یه غاز می زنی مردک منو هل داد و با کفش رفت تو اتاق . درِ با لگد زد . در باز شد . از گیس دخترم گرفت آورد توی ایوان به ساناز گفتم: - این نامرد چی داره می گه؟ پدر شوهرش گفت: - اولا نامرد هفت جد و آبادته دوما چی داره بگه ؟ بگه پسرم رو کشته ؟ مردک پشت سر هم از قاتل و کشتن حرف می زد. .خونم به جوش آمد گفتم . این حرفا چیه که می زنی ؟ - ای داد ای هوار مردم ...بدادم برسید . بیایین ببینین این مرد از جون من چی می خواد . از جون این سیاهبختِ بداقبال چی می خواد . مردم ..همسایهها بیاین ببینن این مرد چی می گه شاید شما زبونش رو فهمیدین . باصدای جیغ من همسایه های نزدیک و کسایی که از کوچه رد میشدن آمدن توی حیاط یکی گفت چکار کرده عروست ؟ مرد گفت : شوهرش رو کشته ، پسر جوون و مهندس منو کشته ... چکار کرده ! ساناز روی زمین ولو بود موهاش تو چنگ پدر شوهرش هیچی نمی گفت ، گریه هم نمی کرد. یکی از همسایه ها گفت: - اگر آدمم کشته باشه ، مملکت قانون داره برو شکایت کن . نامرد به دخترم لگد زد و گفت: - من خودم قانونم! حقش رو می زارم کف دستش . فاطی خانم گفت : - موهای دختر مردمِ ول کن از اول بگو ببینیم چی شده . مردک عصبانی تر شد . دخترمِ با موهاش به حیاط کشید .گفت : - من نیامدم اینجا برا شما قصه ننه کلثوم تعریف کنم ! برین گمشین . چاقو از جیب آویزون کتش برداشت و جلوی چشم مردم روسری از سر دخترم انداخت و گیسش رو برید و توی صورتش تُف انداخت . مردم ، مثل من خشکشان زده بود . فقط داشتیم به ساناز نگاه می کردیم که دستاش رو سرش گذاشته بود . تا موهاشِ نبینن . چادر از کمرم باز کردم انداختم سر دخترم . از دستش گرفتم تا بلندش کنم ببرم تو اتاق زورم نرسید، افتادم . اشکام می ریخت : گفتم : زبون نداری بگی چی آمده سرت ؟ همسایه زیر دست منو گرفت ببره تو اتاق مردم هم یکی یکی رفتند . همسایه کتری گذاشت تا چای دم کنه .با خودم زمزمه میکردم این مصیبت چی بود ، از کجا سرمون آمد . از خدا که پنهون نیست ، از سر غیض دلم می خواست منم بگیرم زیر مشت و لگدم بلکم حرف بزنه یک آخی ... چیزی بگه . از طرفی بچم بود... پارهی تنم بود ، دلم نمیآمد ...خداااا یا این مرد چی می گه ! خواستم سرپا وایسم اما پاهام می لرزید افتادم .چهار دست و پا رفتم سمت اتاق ساناز در باز کردم و همونطور چهار دست و پا رفتم کنارش نشستم . سرش رو گرفتم به سینم . دست کشیدم روی سرش گفتم : - دخترم ، عزیزم به روح پدرت قسمت می دم بگو چی شده ؟ اون نامرد بیحیا چی می گفت؟ بازم جوابمِ نداد. تو تاریکی اتاق سرشِ روی زانوهاش گذاشته و پاهاش بغل کرده بود . از این همه بیحرفی و بیکلامی این دختر کاسهی صبرم لبریز شد . گفتم : -راست میگه ؟؟ حسن رو کشتی ؟ مگه بندهی خدا سکته نکرده بود؟ به ما که همچین چیزی گفتن ! انگار با سنگ حرف می زدم... اقلا لباشِ نجنباند که من دلم خوش بشه . گفتم : - لال شدی ؟ دستت ، سرت ،تکون بده بگو لالمُ خیالِ من راحت کن ... تا اینقدر با تو حرف نزنم . منم مثل تو لال بشم . همسایه بنده خدا گل گاوزبان دم کرده بود . گفت : -رقیه خاله بیارم اتاق ، یا همین جا باشه گفتم : - همونجا باشه ...ترسیدم اختیارمِ از دست بدم کار بدتری دست خودم و ساناز بدم . کفری شده بودم . همسایه رفت خونهش من ماندنم و هزار فکر و خیال. صداش کردم گفتم : - بیا دمکرده بخور . جوابمِ نداد .می دانستم سرش درد گرفته ...می دانستم چقدر موهاش رو دوست داره... راستی موهاش..یاد موهاش افتادم . نفهمیدم چطور به حیاط رفتم دستهی موهای بافتهی دخترمِ که نامرد از بیخ گردن بریده بود برداشتم . روی سینم گرفتم و رفتم تو اتاق . ذکر مصیبت حضرت زینبِ خوندم . و گریه کردم . نفهمیدم کی از حال رفتم دیدم ساناز سرمِ روی زانوش گرفته و آب لیوان به صورتم پِشِنگ می کنه . دیدم گریه می کنه خوشحال شدم نشستم یک فرقی این دختر کرد . چشماش سرخ شده بود و اشکاش روی صورتش لک انداخته بود . چند روز بعد نامهی شکایت در خانه آمد. سانازِ بردن گفتن قاتله . باید قصاص بشه. بازم حرف نزد ، از خودش دفاع نکرد. وکیل گرفتیم ، به پای پدر شوهرش افتادم، افاقه نکرد. یک روز وکیل خودش آمد، ببینتم . گفت: - ساناز بالاخره حرف زد ...من تا بیام خوشحال بشم گفت: - البته روی کاغذ حرفاشو نوشت . گفتم: - چی نوشته ؟چیزی معلوم شد؟ وکیل سرش رو انداخت پایین و گفت : -معلوم شد، این همه مدت چرا حرف نمیزده گفتم: - چرا ... گفت : -بزارین خودش که آمد ، تعریف می کنه . قسمش دادم بگه ...گفتم ، طاقت ندارم گفتم من یک پیر زنم به من رحم کنه بگه چی شده ...مرگ یک بار شیون یک بار گفت : -با هم اختلاف داشتن از همون اول و کمکم بالا گرفته یه شب جرو بحث می کنن ، شوهره زبونش رو می بره ...وخودشم از پشیمانی و ترس و هیجان زیاد سکته می کنه میمیره .
مریم روشنی راد
دنبال کنید
شاید از این پستها خوشتان بیاید