مریم روشنی راد·۱ سال پیشنفتیبراتعلی نفتی را همهی اهل محلهی سبزیکاران می شناختند . بین مردم شایعه بود که از اقوام دور آقای رحمانی که شعبهی پخش نفت داشت ، بود . می گ…
مریم روشنی راددرعتیقه فروشی احساسات·۳ سال پیشجای خالی نسیم«بارها بهت گفته بودم ؛ دوستت دارم و از پدرت هم نمی ترسم این بار عملیش کردم ... باور نداری یه تک پا بیا بیرون ، خودت ببین ...حالا دیگه ج…
مریم روشنی راد·۳ سال پیشخرده خاطراتخانم محمدی روی صندلی چرمی قهوه ای رنگ نشسته بود .چشم های سرخ و رنگ پریده ،گواه خبر ناخوشی را می داد . خانم ها یی که هر کدام شغلی داشتند ،…
مریم روشنی راد·۳ سال پیشدیواردیوار هر روز بعد از کار فروشگاه وقتی شیفتم تمام می شود ، روی دوچرخه می پرم و با تمام قوت رکاب می زنم . از شهرک به اندازهی بیست دقیقه دور ا…
مریم روشنی راد·۳ سال پیشخرده خاطراتبرای مدرسه رفتن باید هر روز از کنار این در می گذشتم تا در انتهای راهش به مدرسه برسم . روی در ، تابلویی از جنس کاشی نسب شده که با خط شکسته…
مریم روشنی راد·۳ سال پیشخوشه چین پیرپیرمرد ، پا به پای گوسفندانش ، لابلای مزرعهی لش شدهی جارو را با چوبدست چوپانی اش می کاوید . گوسفندان ، برای پوستههای نرم و تازه شده از…
مریم روشنی راد·۳ سال پیشداستان تخیلیسیاهتر از شب روی مبل دراز کشیده بودم . طبق معمول ذهنم را برای سوژهی داستان نویسی زیر و رو می کردم . امیدوار بودم مثل شکارچی ، پس از کمی…
مریم روشنی راد·۳ سال پیشعکس هاعکس ها - درست متوجه شدی آره من بودم که اون عکس هارو عمدا جا گذاشتم . خب حالا که چی ؟ می خوای چکارشون کنی ؟ پس فردا دوباره لباس می پوشی و…