جای خالی نسیم «بارها بهت گفته بودم ؛ دوستت دارم و از پدرت هم نمی ترسم این بار عملیش کردم ... باور نداری یه تک پا بیا بیرون ، خودت ببین ...حالا دیگه ج…
خرده خاطرات خانم محمدی روی صندلی چرمی قهوه ای رنگ نشسته بود .چشم های سرخ و رنگ پریده ،گواه خبر ناخوشی را می داد . خانم ها یی که هر کدام شغلی داشتند ،…
دیوار دیوار هر روز بعد از کار فروشگاه وقتی شیفتم تمام می شود ، روی دوچرخه می پرم و با تمام قوت رکاب می زنم . از شهرک به اندازهی بیست دقیقه دور ا…
خرده خاطرات برای مدرسه رفتن باید هر روز از کنار این در می گذشتم تا در انتهای راهش به مدرسه برسم . روی در ، تابلویی از جنس کاشی نسب شده که با خط شکسته…
خوشه چین پیر پیرمرد ، پا به پای گوسفندانش ، لابلای مزرعهی لش شدهی جارو را با چوبدست چوپانی اش می کاوید . گوسفندان ، برای پوستههای نرم و تازه شده از…
داستان تخیلی سیاهتر از شب روی مبل دراز کشیده بودم . طبق معمول ذهنم را برای سوژهی داستان نویسی زیر و رو می کردم . امیدوار بودم مثل شکارچی ، پس از کمی…
عکس ها عکس ها - درست متوجه شدی آره من بودم که اون عکس هارو عمدا جا گذاشتم . خب حالا که چی ؟ می خوای چکارشون کنی ؟ پس فردا دوباره لباس می پوشی و…
ایستگاه ایستگاه هر روز در ایستگاه اتوبوس می دیدمش تا این که یک روز بر خلاف همیشه ، دیدم که روی پاهایش خم شده بود . ناخودآگاه منتظر بودم که هر آن…