ستاره پشت کرد که صورت بچه را نبیند . ماما که آشنای همکار شوهرش بود ، از در دلسوزی درآمد و گفت : ببینش... مثل بهشتی ها پاک و معصومه
ستاره سکوت کرد. از گوشه ی چشمش اشکهایش رویهی متکای زیر سرش را خیس کرد. ماما به نوزاد رسیدگی کرد. لباسهایش را پوشاند . در را باز کرد و بچه را گذاشت بغل فرشته زن جناب سرهنگ خدا بخشی .
ستاره با تاخیر و فشار دستهای ماما جفت را دفع کرد . ماما گفت :
- حتما باید زیرهتو بخوری ...با گرمیجات خودت رو تقویت کن.
ستاره اما؛ هوش و حواسش به حرفهای ایرج رفت ، که گفته بود :
- تو غلط کردی بدون اجازهی من بچه دار شدی
ستاره گفته بود:
- مگه من تنهایی بچه دار شدم ؟
ایرج صدایش را بالا برده و گفته بود:
- خودت رو به خریت نزن ...می دونی منظورم چیه با من یکه بدو نکن
ستاره گفته بود : سنم داره می گذره پس کی من طعم مادر شدن را بچشم ؟
ایرج زن را روی مبل هل داده بود. ستاره محکم روی مبل پرت شده بود .
- ادم باش ایرج ...آدم باش ...من الان گناهم رو نمی فهمم؟؟ ...از ۳۵ رد شدم ...ده ساله منتظر گذاشتیم ... دلم می خواد مادر بشم
- من نمی خوام ، یک کلام و ختم کلام ...من چه گلی به سر پدر و مادرم زدم که بچهی تو می خواد بزنه
ستاره همانجا روی مبل دراز کشیده و گفته بود :
- خودت خوب می دونی که اصلا بحث تاج و گل نیست... تو و خانوادت ملاحظهی خواهر اجاق کورِتون رو می کنید
ایرج ضربه ای به روی پشتی مبل زده بود .ستاره از ترس دراز کشیدن را رها کرده و به سرعت نشسته بود . ایرج روبرویش خم شده بود .دستهایش را به عرض شانه هایش باز کرده ، گذاشته بود روی پشتی مبل و توی صورت ستاره گفته بود :
- خفه خون بگیر زنیکه...چکار به کار خواهرم داری حرف خودت رو بزن
ستاره گفته بود :
- تقصیر من چیه شوهر آبجیت ... پوچه ؟ من باید تاوانش رو بدم ؟ هی گفتی امسال صبرکن ، سال دیگه رو صبرکن
ایرج حرفهای بیپردهی زنش را تاب نیاورده بود ویکی خوابانده بود توی گوشش .
ستاره ، مثل چوب خشک یک وری دراز کشید. جریان خونی را که از بدنش دفع می شد را قطره قطره حس وچند لحظه دنبال کرد.
- این همه درد کشیدم ...جنگیدم که عاقبتم این بشه ؟
طاقت باز به پشت خوابید .به سقف سفید اتاق نگاه کرد . - من نمی خوام بچم...پاره ی تنم رو سقط کنم بیخود تلاش نکن
ایرج گفته بود:
- تو هم بیخود خودت و منو خسته نکن و امیدوار نباشه که گذر زمان باعث شه من نرم بشم و بچه رو بخوام
ستاره گفته بود :
- طلاقم رو بده ...مهریه و حق و حقوقم رو بده برم یک طرفی و بچمِ بزرگ کنم
ایرج فریاد زده بود :
بچهی بی پدر رو می خوای چکار؟؟ دو روز دیگه میشه یکی مثل تو! بیکس و کار و بی خانواده
ستاره آه و نفس بلند را همزمان کشیده وگفته بود :
- خودت منو دیدی ، پسندیدی و گرفتی چرا این همه منو می کوبی بخاطرخونوادم ؟ تو که از اول خبر داشتی!
ایرج گفته بود :
- تو، تابه حال اشتباه نکردی ؟ خب من کردم
ستاره اشک هایش رابا پشت دستش گرفت . در اتاق باز شد .ایرج داخل آمد و با لبخنده گشاده گفت :
- بهت قول دادم ...مثل یک مرد ، سر حرفمم هستم ... شیش ماه نشده یکی دیگه تو دلت داشته باشی
ستاره سکوت کرد.
سرویس طلایی را که شوهرش می خواست در گردنش بیاندازد را پس زد وگفت:
معنی مرد بودن رو هم فهمیدم
دو روز گذشت. شیر تو سینه های ستاره جمع شد . کم کم درد به زیر بغل هایش زد و تیر کشید . ستاره دستهایش را روی پستانهایش گرفته بود . به پهنای صورت اشک می ریخت و می گفت :
- بزار بغلش کنم ...شیرش بدم ...خدا رو خوش نمی یاد سینهی من از شیر ودرد بترکه بچهی بی گناه شیرخشک بخوره
ایرج گفت:
- باز داری اون روی سگ منو بالا میاری ...قبلا حرفامو زدم ، شرط و شروطمم گذاشتم
از اتاق بیرون رفت .
روز دهم ستاره، صدای گفتگو ایرج با کسی را در سالن شنید. گوش ایستاد. فهمید نوزاد مریض شده است . آدرس دکتر را از گفتگوی ایرج فهمیدکه داشت برای به خاطر سپردن،باخودش تکرار می کرد. ایرج بی هیچ حرفی با ستاره ، از در آپارتمان بیرون رفت .
ستاره پشت سرش لباس پوشید و آدرس را به تاکسی در بست داد . مطب دکتر شلوغ بود . از دم در، تمام مادر و کودک ها را از نظر گذراند هیچ کدامشان فرشته نبود . رفت روی یکی از صندلی های آبی بهم چسبیده نشسته و به در اتاق نگاه کرد .
طولی نکشید فرشته و ایرج و سرهنگ خدا بخشی با نوزاد در آغوش بیرون آمدند . ستاره به سمتشان هجوم برد و خواست بچه را از بغل سرهنگ بگیرد که ، ایرج ستاره را گرفت و گفت :
- چه غلطی داری می کنی زن؟
ستاره که خطابش به جمعیت بود ، گفت:
مردم، این نوازد که بغل این آقاست بچهی منه ...امروز ده روزشه ...این آقا ، با اشاره ایرج را نشان مردم داد و گفت:
...با تهدید و تحقیر وعده دادن از دستم من درآورده
سرو صدا و جیغ و داد ، دکتر را از داخل اتاق به بیرون کشاند . دکترگفت:
- چه خبره ؟ اینجا مطبهها
سرهنگ و فرشته می خواستند از اتاق انتظار خودشان را دَر ببرند . ایرج ستاره را نگه داشته بود .
ستاره گفت:
- زنگ بزنید به پلیس... اینا بچهی منو دزدیدن
مردم ساکت نگاه می کردند و منتظر عکس العمل بقیه بودند .
ایرج گفت : بیا بریم بیرون زن ...زده به سرت ...دیوانه
دکتر گفت :
-آقای محترم مگه می شه یکی بیخودی بگه بچم رو دزدیدن ؟
- ایرج گفت:
- این خانم از وقتی خواهرم بچه دار شده ، روانش بهم ریخته... با همه سر جنگ داره
دکتر رو به منشی کرد و گفت :
- زنگ بزن ۱۱۰ معلوم بشه قضیه چیه ؟!
منشی شماره گرفت. اما ؛ ایرج مهلت نداد و ستاره را با هل دادن از در مطب و سپس از پله ها پایین برد . خدا بخشی در مسیر رسیدن به ماشین به فرشته گفت :
- من عاقبت خوبی برای شما برادر و خواهر نمی بینم
- فرشته گفت :
نه جونم... به تو خوبی و از خودگذشتگی برادرم نیومده
خدا بخشی سویچ را از جیبش بیرون آورد و گفت :
- هر کاری هم بکنی تو مادر به حساب نمی یای
فرشته گفت :
- داری ناشکری می کنیا ... دهن منو وا نکن ...اولشه سخته براش اما می گذره...عادت میکنه
ایرج تاکسی گرفت وستاره را روی صندلی های عقب پرت کرد و در را بست . خودش کنار دست راننده نشست .
ماشین راه افتاد . ستاره پشت دستش را گاز گرفته بود تا صدای گریه اش توی تاکسی نپیچد . ایرج با خودش گفت:
- از سرت می ندازم که امیر علی پسرته ، حالا می بینی
صدای آژیر ماشین پلیس روبروی مطب از کار افتاد .دو نفر به حالت دو ، پله ها را بالا رفتند
منشی با دیدن دو مامور گفت :
- دیر رسیدین ، نتونستیم نگه شون داریم
اتاق انتظار خلوت شده بود. مامور گفت :
- چرا خبر ندادین که سوءتفاهم بوده ؟ ما مجبور نشیم تو ترافیکا بیاییم ... از کار و زندگی نمونیم ؟؟