مریم روشنی راد
مریم روشنی راد
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

جنگ ستاره


  ستاره پشت کرد که صورت بچه را نبیند . ماما‌ که آشنای همکار شوهرش بود ، از در دلسوزی درآمد و گفت : ببینش...  مثل بهشتی ها پاک و معصومه 
 ستاره سکوت کرد. از گوشه ی چشمش اشکهایش رویه‌ی متکای زیر سرش را خیس کرد. ماما به نوزاد رسیدگی کرد. لباسهایش را پوشاند . در را باز کرد و بچه را گذاشت بغل فرشته زن جناب سرهنگ خدا بخشی .
  ستاره با تاخیر و فشار دستهای ماما جفت را دفع کرد . ماما گفت :
  - حتما باید زیره‌تو بخوری ...با گرمیجات خودت رو تقویت کن. 
 ستاره اما؛ هوش و حواسش به حرفهای ایرج رفت ، که گفته بود  :
 - تو غلط کردی بدون اجازه‌ی من بچه دار شدی 
 ستاره گفته بود:
 - مگه من تنهایی بچه دار شدم ؟ 
 ایرج صدایش را بالا برده و گفته بود: 
 - خودت رو به خریت نزن ...می دونی منظورم چیه با من یکه بدو نکن 
 ستاره گفته بود : سنم داره می گذره پس کی من طعم مادر شدن را بچشم ؟ 
 ایرج زن را روی مبل هل داده بود. ‌ستاره محکم روی مبل  پرت شده بود . 
 - ادم باش ایرج ...آدم باش ...من الان گناهم رو نمی فهمم؟؟ ...از ۳۵ رد شدم ...ده ساله منتظر گذاشتیم ...  دلم می خواد مادر بشم 
 - من نمی خوام ، یک کلام و ختم کلام ...من چه گلی به سر پدر و مادرم زدم که بچه‌ی تو می خواد بزنه 
 ستاره همانجا روی مبل دراز کشیده و گفته بود : 
 - خودت خوب می دونی که اصلا بحث تاج و گل نیست... تو و خانوادت ملاحظه‌ی خواهر اجاق کورِتون رو می کنید 
 ایرج ضربه ای به روی پشتی مبل زده بود .ستاره از ترس دراز کشیدن را  رها کرده و به سرعت نشسته بود . ایرج روبرویش خم شده بود .دستهایش را به عرض شانه هایش باز کرده ، گذاشته بود روی پشتی مبل و توی صورت ستاره گفته بود :
 - خفه خون بگیر زنیکه...چکار  به کار خواهرم داری حرف خودت رو بزن 
 ستاره گفته بود : 
 - تقصیر من چیه شوهر آبجیت ... پوچه ؟ من باید تاوانش رو بدم ؟ هی گفتی امسال صبرکن ، سال دیگه رو صبر‌کن 
  ایرج حرفهای بی‌پرده‌ی زنش را تاب نیاورده بود ویکی خوابانده بود توی گوشش .  
 ستاره ، مثل چوب خشک یک وری دراز کشید. جریان خونی را که از بدنش دفع می شد را قطره قطره حس وچند لحظه دنبال کرد. 
 - این همه درد کشیدم ...جنگیدم که عاقبتم این بشه ؟ 
 طاقت باز به پشت خوابید .به سقف سفید  اتاق نگاه کرد .  - من نمی خوام بچم‌...پاره ‌ی تنم رو سقط کنم بیخود تلاش نکن 
 ایرج گفته بود:
 - تو هم بیخود خودت و منو خسته نکن و امیدوار نباشه که گذر زمان باعث شه من نرم بشم و بچه رو بخوام 
 ستاره گفته بود : 
 - طلاقم رو بده ...مهریه و حق و حقوقم رو بده برم یک طرفی و بچمِ بزرگ کنم 
 ایرج فریاد زده بود : 
 بچه‌ی بی پدر رو می خوای چکار؟؟ دو روز دیگه می‌شه یکی مثل تو! بیکس و کار و بی خانواده 
 ستاره آه و نفس بلند را همزمان کشیده وگفته بود : 
 - خودت منو دیدی ، پسندیدی و گرفتی چرا این همه منو می کوبی بخاطرخونوادم ؟ تو که از اول خبر داشتی!
   ایرج گفته بود : 
 - تو، تابه حال اشتباه نکردی ؟ خب من کردم 
  ستاره اشک هایش رابا پشت دستش گرفت .  در اتاق باز شد .ایرج داخل آمد و با لبخنده گشاده گفت : 
 - بهت قول دادم  ...مثل یک مرد ، سر حرفمم هستم ... شیش ماه نشده یکی دیگه تو دلت داشته باشی 
  ستاره سکوت کرد.
 سرویس طلایی را که شوهرش می خواست در گردنش بیاندازد را پس زد وگفت: 
 معنی مرد بودن رو هم فهمیدم 
      دو روز گذشت.  شیر تو سینه های ستاره جمع شد . کم کم درد به زیر بغل هایش زد و تیر کشید . ستاره دستهایش را روی پستانهایش گرفته بود . به پهنای صورت اشک می ریخت و می گفت :  
 - بزار بغلش کنم ...شیرش بدم ...خدا رو خوش نمی یاد سینه‌ی من از شیر ودرد بترکه بچه‌ی بی گناه شیرخشک بخوره 
 ایرج گفت: 
 - باز داری اون روی سگ منو بالا میاری ...قبلا حرفامو زدم  ، شرط و شروطمم گذاشتم
  از اتاق بیرون رفت .
  روز دهم ستاره، صدای گفتگو ایرج با کسی را در سالن شنید. گوش ایستاد. فهمید نوزاد مریض شده است .  آدرس دکتر را از گفتگوی ایرج فهمیدکه داشت برای به خاطر سپردن،باخودش تکرار می کرد.  ایرج بی هیچ حرفی با ستاره ، از در آپارتمان بیرون رفت . 
 ستاره پشت سرش لباس پوشید و آدرس را به تاکسی در بست داد . مطب دکتر شلوغ بود . از دم در، تمام مادر و کودک ها را از نظر گذراند هیچ کدامشان فرشته نبود .  رفت روی یکی از صندلی های آبی بهم چسبیده نشسته و به در اتاق نگاه کرد . 
  طولی نکشید فرشته و ایرج و سرهنگ خدا بخشی با نوزاد در آغوش بیرون آمدند .  ستاره به سمتشان هجوم برد و خواست بچه را از بغل سرهنگ بگیرد که ، ایرج ستاره را گرفت و گفت : 
 - چه غلطی داری می کنی زن؟ 
 ستاره که خطابش به جمعیت بود ، گفت: 
 مردم، این نوازد که بغل این آقاست بچه‌ی منه ...امروز ده روزشه ...این آقا ، با اشاره ایرج را نشان مردم داد و گفت: 
 ...با تهدید و تحقیر وعده دادن از دستم من درآورده 
  سرو صدا و جیغ و داد ، دکتر را از داخل اتاق به بیرون کشاند . دکترگفت:
 - چه خبره ؟ اینجا مطبه‌ها
  سرهنگ و فرشته می خواستند از اتاق انتظار خودشان را دَر ببرند . ایرج ستاره را نگه داشته بود .
  ستاره گفت:
 - زنگ بزنید به پلیس... اینا بچه‌ی منو دزدیدن 
 مردم ساکت نگاه می کردند و منتظر عکس العمل  بقیه بودند . 
 ایرج گفت : بیا بریم بیرون زن ...زده به سرت ...دیوانه 
 دکتر گفت :
 -آقای محترم مگه می شه یکی بیخودی بگه بچم رو دزدیدن ؟ 
 - ایرج گفت:
 - این خانم از وقتی خواهرم بچه دار شده ، روانش بهم ریخته... با همه سر جنگ داره 
  دکتر رو به منشی کرد و گفت :
 - زنگ بزن ۱۱۰ معلوم بشه قضیه چیه ؟!
  منشی شماره گرفت. اما ؛ ایرج مهلت نداد و ستاره را با هل دادن از در مطب و سپس از پله ها پایین برد .  خدا بخشی در مسیر رسیدن به ماشین  به فرشته گفت : 
 - من عاقبت خوبی برای شما برادر و خواهر نمی بینم 
 - فرشته گفت :
 نه جونم... به تو خوبی و از خودگذشتگی برادرم نیومده 
 خدا بخشی سویچ را از جیبش بیرون آورد و گفت : 
 - هر کاری هم بکنی تو مادر به حساب نمی یای 
 فرشته گفت : 
 - داری ناشکری می کنیا ... دهن منو وا نکن ...اولشه سخته براش اما می گذره...عادت می‌کنه 
  ایرج تاکسی گرفت وستاره را روی صندلی های عقب پرت کرد و در را بست . خودش کنار دست راننده نشست .
 ماشین راه افتاد . ستاره پشت دستش را گاز گرفته بود تا صدای گریه اش توی تاکسی نپیچد .  ایرج با خودش گفت: 
 - از سرت می ندازم که امیر علی پسرته ، حالا می بینی
  صدای آژیر ماشین پلیس روبروی مطب از کار افتاد .دو نفر به حالت دو ، پله ها را بالا رفتند 
  منشی با دیدن دو مامور گفت : 
 - دیر رسیدین ، نتونستیم نگه شون داریم 
  اتاق انتظار خلوت شده بود. مامور گفت : 
 - چرا خبر ندادین که سوءتفاهم بوده ؟ ما مجبور نشیم تو ترافیکا بیاییم ... از کار و زندگی نمونیم ؟؟
ستاره پشت کرد که صورت بچه را نبیند . ماما‌ که آشنای همکار شوهرش بود ، از در دلسوزی درآمد و گفت : ببینش... مثل بهشتی ها پاک و معصومه ستاره سکوت کرد. از گوشه ی چشمش اشکهایش رویه‌ی متکای زیر سرش را خیس کرد. ماما به نوزاد رسیدگی کرد. لباسهایش را پوشاند . در را باز کرد و بچه را گذاشت بغل فرشته زن جناب سرهنگ خدا بخشی . ستاره با تاخیر و فشار دستهای ماما جفت را دفع کرد . ماما گفت : - حتما باید زیره‌تو بخوری ...با گرمیجات خودت رو تقویت کن. ستاره اما؛ هوش و حواسش به حرفهای ایرج رفت ، که گفته بود : - تو غلط کردی بدون اجازه‌ی من بچه دار شدی ستاره گفته بود: - مگه من تنهایی بچه دار شدم ؟ ایرج صدایش را بالا برده و گفته بود: - خودت رو به خریت نزن ...می دونی منظورم چیه با من یکه بدو نکن ستاره گفته بود : سنم داره می گذره پس کی من طعم مادر شدن را بچشم ؟ ایرج زن را روی مبل هل داده بود. ‌ستاره محکم روی مبل پرت شده بود . - ادم باش ایرج ...آدم باش ...من الان گناهم رو نمی فهمم؟؟ ...از ۳۵ رد شدم ...ده ساله منتظر گذاشتیم ... دلم می خواد مادر بشم - من نمی خوام ، یک کلام و ختم کلام ...من چه گلی به سر پدر و مادرم زدم که بچه‌ی تو می خواد بزنه ستاره همانجا روی مبل دراز کشیده و گفته بود : - خودت خوب می دونی که اصلا بحث تاج و گل نیست... تو و خانوادت ملاحظه‌ی خواهر اجاق کورِتون رو می کنید ایرج ضربه ای به روی پشتی مبل زده بود .ستاره از ترس دراز کشیدن را رها کرده و به سرعت نشسته بود . ایرج روبرویش خم شده بود .دستهایش را به عرض شانه هایش باز کرده ، گذاشته بود روی پشتی مبل و توی صورت ستاره گفته بود : - خفه خون بگیر زنیکه...چکار به کار خواهرم داری حرف خودت رو بزن ستاره گفته بود : - تقصیر من چیه شوهر آبجیت ... پوچه ؟ من باید تاوانش رو بدم ؟ هی گفتی امسال صبرکن ، سال دیگه رو صبر‌کن ایرج حرفهای بی‌پرده‌ی زنش را تاب نیاورده بود ویکی خوابانده بود توی گوشش . ستاره ، مثل چوب خشک یک وری دراز کشید. جریان خونی را که از بدنش دفع می شد را قطره قطره حس وچند لحظه دنبال کرد. - این همه درد کشیدم ...جنگیدم که عاقبتم این بشه ؟ طاقت باز به پشت خوابید .به سقف سفید اتاق نگاه کرد . - من نمی خوام بچم‌...پاره ‌ی تنم رو سقط کنم بیخود تلاش نکن ایرج گفته بود: - تو هم بیخود خودت و منو خسته نکن و امیدوار نباشه که گذر زمان باعث شه من نرم بشم و بچه رو بخوام ستاره گفته بود : - طلاقم رو بده ...مهریه و حق و حقوقم رو بده برم یک طرفی و بچمِ بزرگ کنم ایرج فریاد زده بود : بچه‌ی بی پدر رو می خوای چکار؟؟ دو روز دیگه می‌شه یکی مثل تو! بیکس و کار و بی خانواده ستاره آه و نفس بلند را همزمان کشیده وگفته بود : - خودت منو دیدی ، پسندیدی و گرفتی چرا این همه منو می کوبی بخاطرخونوادم ؟ تو که از اول خبر داشتی! ایرج گفته بود : - تو، تابه حال اشتباه نکردی ؟ خب من کردم ستاره اشک هایش رابا پشت دستش گرفت . در اتاق باز شد .ایرج داخل آمد و با لبخنده گشاده گفت : - بهت قول دادم ...مثل یک مرد ، سر حرفمم هستم ... شیش ماه نشده یکی دیگه تو دلت داشته باشی ستاره سکوت کرد. سرویس طلایی را که شوهرش می خواست در گردنش بیاندازد را پس زد وگفت: معنی مرد بودن رو هم فهمیدم دو روز گذشت. شیر تو سینه های ستاره جمع شد . کم کم درد به زیر بغل هایش زد و تیر کشید . ستاره دستهایش را روی پستانهایش گرفته بود . به پهنای صورت اشک می ریخت و می گفت : - بزار بغلش کنم ...شیرش بدم ...خدا رو خوش نمی یاد سینه‌ی من از شیر ودرد بترکه بچه‌ی بی گناه شیرخشک بخوره ایرج گفت: - باز داری اون روی سگ منو بالا میاری ...قبلا حرفامو زدم ، شرط و شروطمم گذاشتم از اتاق بیرون رفت . روز دهم ستاره، صدای گفتگو ایرج با کسی را در سالن شنید. گوش ایستاد. فهمید نوزاد مریض شده است . آدرس دکتر را از گفتگوی ایرج فهمیدکه داشت برای به خاطر سپردن،باخودش تکرار می کرد. ایرج بی هیچ حرفی با ستاره ، از در آپارتمان بیرون رفت . ستاره پشت سرش لباس پوشید و آدرس را به تاکسی در بست داد . مطب دکتر شلوغ بود . از دم در، تمام مادر و کودک ها را از نظر گذراند هیچ کدامشان فرشته نبود . رفت روی یکی از صندلی های آبی بهم چسبیده نشسته و به در اتاق نگاه کرد . طولی نکشید فرشته و ایرج و سرهنگ خدا بخشی با نوزاد در آغوش بیرون آمدند . ستاره به سمتشان هجوم برد و خواست بچه را از بغل سرهنگ بگیرد که ، ایرج ستاره را گرفت و گفت : - چه غلطی داری می کنی زن؟ ستاره که خطابش به جمعیت بود ، گفت: مردم، این نوازد که بغل این آقاست بچه‌ی منه ...امروز ده روزشه ...این آقا ، با اشاره ایرج را نشان مردم داد و گفت: ...با تهدید و تحقیر وعده دادن از دستم من درآورده سرو صدا و جیغ و داد ، دکتر را از داخل اتاق به بیرون کشاند . دکترگفت: - چه خبره ؟ اینجا مطبه‌ها سرهنگ و فرشته می خواستند از اتاق انتظار خودشان را دَر ببرند . ایرج ستاره را نگه داشته بود . ستاره گفت: - زنگ بزنید به پلیس... اینا بچه‌ی منو دزدیدن مردم ساکت نگاه می کردند و منتظر عکس العمل بقیه بودند . ایرج گفت : بیا بریم بیرون زن ...زده به سرت ...دیوانه دکتر گفت : -آقای محترم مگه می شه یکی بیخودی بگه بچم رو دزدیدن ؟ - ایرج گفت: - این خانم از وقتی خواهرم بچه دار شده ، روانش بهم ریخته... با همه سر جنگ داره دکتر رو به منشی کرد و گفت : - زنگ بزن ۱۱۰ معلوم بشه قضیه چیه ؟! منشی شماره گرفت. اما ؛ ایرج مهلت نداد و ستاره را با هل دادن از در مطب و سپس از پله ها پایین برد . خدا بخشی در مسیر رسیدن به ماشین به فرشته گفت : - من عاقبت خوبی برای شما برادر و خواهر نمی بینم - فرشته گفت : نه جونم... به تو خوبی و از خودگذشتگی برادرم نیومده خدا بخشی سویچ را از جیبش بیرون آورد و گفت : - هر کاری هم بکنی تو مادر به حساب نمی یای فرشته گفت : - داری ناشکری می کنیا ... دهن منو وا نکن ...اولشه سخته براش اما می گذره...عادت می‌کنه ایرج تاکسی گرفت وستاره را روی صندلی های عقب پرت کرد و در را بست . خودش کنار دست راننده نشست . ماشین راه افتاد . ستاره پشت دستش را گاز گرفته بود تا صدای گریه اش توی تاکسی نپیچد . ایرج با خودش گفت: - از سرت می ندازم که امیر علی پسرته ، حالا می بینی صدای آژیر ماشین پلیس روبروی مطب از کار افتاد .دو نفر به حالت دو ، پله ها را بالا رفتند منشی با دیدن دو مامور گفت : - دیر رسیدین ، نتونستیم نگه شون داریم اتاق انتظار خلوت شده بود. مامور گفت : - چرا خبر ندادین که سوءتفاهم بوده ؟ ما مجبور نشیم تو ترافیکا بیاییم ... از کار و زندگی نمونیم ؟؟

مریم روشنی راد

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید