برای مدرسه رفتن ، باید هر روز از کنار این در می گذشتم تا در انتهای راهش به مدرسه برسم . روی سر در ، تابلویی از جنس کاشی نصب شده که با خط شکسته نستعلیق نوشته بود :
در کلبه ی ما رونق اگر نیست ، صفا هست .
من هر روز به مدت یک سال و بعدها یک مقطع تحصیلی این نیم مصرع را می خواندم و رد می شدم می رفتم سمت مدرسه . در عالم نوجوانی سعی می کردم معنی آن را درک کنم . برای خودم معنای متفاوتی تعریف کنم . گاه این تعاریف من ، با تصویر سازی ذهنی همراه بود . مثلا درذهنم تصورم می کردم که وسایل خانه بسیار ساده است . فوقش یک تلوزیون کوچک سیاه سفید قدیمی توشیبا با بدنه ی قرمز دارند . یا یخچال سبز فیلکو ، کنج آشپزخانه شان است و با گاز سه شعلهی آردل روی تختگاه آشپزخانه ، اشکنه و آبگوشتی بار می گذارند .
یا در تصوراتم سفره را پلاستیکی می دیدم که وسط اتاق پهن است . سفره ای پر از عکس چلو ، کباب ، مرغ بریان ، پارچ و لیوان ، که ، نان و ماست و سبزی خوردن جمع شده از باغچهی حیاط را رویش چیده اند . نانش ، از نانوایی بربری سر فلکه فردوسی خریده شده است . حیاط را با حداقل یک بوتهی پرپشت گل محمدی میدیدم . و تاک خزیده بر دیوار کاهگلی که جزء لاینفک خانه های بجنورد بود - گاها هنوز هم هست - تصور کردن نمی خواست ؛ حتما بود . وجود صندوق در این منزل قطعی بود که ، رختخواب های تمیز بقبند پیج شده اش ، به سقف ، با تیرهای چوبی که بام را روی سرش نگه داشته بود ، می خورد . مهمان خانه را که همهی خانه ها داشتند . حداقل یک فرش دست بافت دراین خانه بود . حالا اگر فرشِ دست بافت تبریز و کرمان و یزد و طبس و مشهد نبود ؛ قالی کُردی گریوان که، بود .
هر روز از کنار این خانه رد می شدم .اما ، هرگز در حیاط را باز یا حتی نیم کش شده ندیدم . یا برحسب اتفاق ندیم کسی وارد شود یا زنبیل بدست از آن خارج شود . روزی که این عکس را گرفتم ؛ سالهاست که از نوجوانی و بجنورد فاصله گرفته و دور و دورتر شده ام . اما پیش می آید که در خیابان های قدیمی و دیر آشنایم قدم بزنم واز بناهایی که به جا مانده عکسی به یادگار بگیرم .
مریم روشنی راد