دیوار
هر روز بعد از کار فروشگاه وقتی شیفتم تمام می شود ، روی دوچرخه می پرم و با تمام قوت رکاب می زنم . از شهرک به اندازهی بیست دقیقه دور است. دوچرخه را به دکل برق تکیه می دهم. از پشت دیوار فنسی تماشایش می کنم. درست در همین ساعت رو برجک نگهبانی قدم می زند. با دیدن من می ایستد به تماشا. اولین بار که خواستم با صدای بلند حرف بزنم ، باد کلمات را از دهانم قاپید و به دور دستها برد. روزهای بعد سعی کردم فقط نگاه کنم واگر بیطاقت شدم و حرفی زدم فقط خودم بشنوم و دیوار و باد. او هم فقط تماشا می کند .شاید هم جملات عاشقانهی اورا باد ربوده باشد. یک روز کنار دیوار مشبک فلزی رسیدم او را در جای همیشهگی ندیدم . خون به صورت و پشت و گوشهایم دوید . منتظر ماندم ؛ اما از او خبری نشد . سوار دوچرخه شدم .دیوار را دور زدم . به در پادگان رسیدم . و با اصرار و التماس به نگهبان قسمت از او ، پرس و جو کردم . نگهبان می شناختش گفت :
- به یک شهر بندری منتقل شده .
ناباورانه نگاهش کردم .
گفتم دیشب بالای برجک بود
با پوزخند گفت:
- مگر نمی شود بعدش رفت ؟
برگشتم سمت دوچرخه ام . از پشت سر صدایش را شنیدم که گفت :
- چرا نپرسیدی برای تو دست خطی گذاشته یا نه ؟
شادی ، دزدانه در دلم خندید. برگشتم. چشمان سرباز می خندید. دست در جیبش کرد و پاکتی به من داد. با اشاره ای سر تشکر کردم . نامه را در جیب پیراهنم جا دادم و روی دوچرخه پریدم. وقتی به خانه و اتاقم رسیدم ، از عرق خیس شده بودم. پاکت را باز کردم. روی کاغذ سفید معطری نوشته بود:
- فراموشم کن ، قلب من متعلق به دیگری ست .
آن روز که پاکت سیگار را می خرید نگفت نامزد دارد. نگفت قلبش را باخته است. به من گفته بود :
- می تونم عاشق تو باشم ؟