مریم روشنی راد
مریم روشنی راد
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

نفتی

براتعلی نفتی را همه‌ی اهل محله‌ی سبزیکاران می شناختند. بین مردم شایعه بود از اقوام دور آقای رحمانی که شعبه‌ی پخش نفت داشت ، بود . می‌گفتند ور شکسته شده و از سر ناچاری به این کار مشغول شده است. زنش طلاق گرفته و تنها در یک حیاط قدیمی مستاجر است. از وقتی که رحمانی زیر پر و بال براتعلی را گرفته بود، بیش از پنج سال می‌گذشت . یک روز براتعلی مثل همیشه رفت تا پیت های حلبی را پر از نفت کند و برای فروش ببرد، دید وانت‌بار گوجه‌ای رنگ روبروی مغازه، پارک شده است. هر چه به مغازه نزدیک‌تر می‌شد، دهانش بیشتر خشک می شد. صدای قلبش را واضحتر می‌شنید. دلش گواهی بد می‌داد . از این غول که قصد داشت هرچه نفت هست را بمکد و برود، اصلا خوشش نمی‌آمد. وارد مغازه شد‌. آقای رحمانی با مرد جوانی مشغول گفتگو بود. او به جمع دونفره سلام کرد . رحمانی رو به براتعلی کرد و گفت: «حسن آقا از امروز به بعد این‌جا کار می‌کنه . از این به بعد هرکی بیشتر برد و فروخت بیشتر پول بدست میاره!»
همان روز اول بود که بذر کینه در دل براتعلی کاشته شد. حسن ، سر و ریختش تمیز بود و ماشینش هم زیر نور آفتاب اواخر پاییز می‌در خشید. حسن نگاهی به سرتا پای براتعلی انداخت و گاری را انداز و رانداز کرد . براتعلی دنباله‌ی نگاه حسن آقا را گرفت و به خودش نگاه کرد. نیمه تنه‌ی نیمدار چرب نفت آلود، شلور وصله دار، چکمه‌های پلاستیک و ... . براتعلی از این نگاه که از بالا به پایین بود، ناراحت شد . ته لبخند تمسخر آمیزی چروک لایه‌های پیشانی رحمانی را از هم باز کرده و برق شیطنت توی چشم‌های کدر و درشتش درخشیدن گرفته بود. روزهای بعدی، روزهای خوبی برای براتعلی نبود. کارش از روزی چهار پنج بار پر و خالی کردن پیت‌های نفت به یک بار در روز رسیده بود . یک روز صبح زمستانی بیدار شد. برف سنگینی شهر را چون پتوی ضخیمی پوشانده بود. براتعلی گاری را برداشت و به طرف شعبه راه افتاد. برف تا زانو می‌رسید به پشت در مغازه رسید منتظر ماند که رحمانی در مغازه را باز کند. حسن آقا هم از راه رسید صدای باز شدن پشتی در، از داخل می‌آمد. در باز شد رحمانی، با صورتی که خمار و خواب آلود بود، بدون سلام و علیک گفت: « امروز برای تو نفت نیست!»
براتعلی نگاهی به حسن آقا کرد و سپس رو به آقای رحمانی گفت :
« یک دفعه بگو نیا دیگه... این چه وضعشه؟!»
«راه‌ها بسته شده سهمیه هم کم. چند روز طول می‌کشه تا درست بشه!»
براتعلی سرش را پایین انداخت. به طرف خانه‌اش رفت. در بین راه با خودش گفت :« اگر همین جور پیش بره سر سیاه زمستان گرسنه می‌مونم !.»
باید فکر ی به حال خودش می‌کرد. اما چه فکری ؟ ! در دلش دعا کرد که حسن آقا به جای بهتری برود و او را به حال خودش بگذارد. در این مدت هم فهمیده بود حسن آقا کجا زندگی می کند و وانت‌ را توی کوچه می‌گذارد، در حیاط شان هم ماشین رو نیست‌. از بین خرت و پرت‌هایی که داشت فقط یک تیشه بود که می‌شد برداشت و در تاریکی کمین کرد و دنیا را روی سر حسن آقا خراب کرد! سر تیشه را حسابی تیز کرد. وقتی شب از نیمه گذشته بود، براتعلی ایستاده بود زیر نور کم حال تیر چراغ برق ماشین حسن آقا را نگاه می‌کرد. سَر تیشه را با لباس کهنه پیچیانده بود. به شیر تانکر پشت وانت ضربه زد. آنقدر که دستگیره‌ی شیر تخلیه را شکست. طوری‌که باز و بسته شدنش با دست و هر وسیله‌ی دیگر غیر ممکن بود. سپس کهنه را باز کرد. سر تیشه حسابی صیقل خورده بود و می‌درخشید. به لاستیک ها ضربه زد. صدای خالی شدن باد لاستیک بلند شد فِسسسسس، چهار چرخ را پنچر کرد نفس راحت و عمیقی کشید و به خانه‌اش برگشت. روز بعد به شعبه سر نزد. بعد ازظهر بود که، آقای رحمانی به دیدنش آمد و گفت: «چرا امروز صبح نیامدی نفت ببری برا مردم؟!» « خودت گفتی نیا!» « بیا بریم!» « کجا ؟ چرا ؟» «ماشین حسن را درب و داغون کردن ...از کار انداختنش!» براتعلی ته دلش خندید. اما خودش را بی‌تفاوت نشان داد. «حسن آقا شکایت کرده، دنبال خرابکار می گردن . و فهمیدن کار کیه ... از رد پایی که رو برف مانده بود.»
دل براتعلی مثل برف روی توپ با لگد بچه‌ای ریخت اما چیزی بروز نداد. پیت‌ها را دانه دانه پر از نفت کرد و داخل گاری گذاشت. گاری بزرگ و سنگین و حرکت دادن آن داخل کوچه‌های تنگ و پر برف سخت بود. با مشقت کارش را انجام داد و برگشت. مامورهای شهربانی داخل مغازه بودند و با آقای رحمانی حرف می‌زدند. براتعلی سلام کرد و رفت تا پیت‌ها را مجددا پر کند. مامورها سین جیم کردند اما چیزی دستگیرشان نشد، رفتند.
آقای رحمانی به براتعلی گفت:«کار تو بود ؟» براتعلی گفت: « نه ! حالا نوبت تویه منو سوال جواب کنی ؟
... دیواری کوتاه تر از من ندیدی .؟» رحمانی گفت:
«اگر بگی کار تو بوده منم می گم کی علیه تو شهادت داد و تو رو ور شکست کرد .»
براتعلی برگشت و به چشمای رحمانی خیره شد. «تو تمام این سالها می دونستی کی منو بدبخت کرد؟»
رحمانی گفت:«می دونستم!» ‌براتعلی با رحمانی دست به یقه شد او را به زمین انداخت و روی سینه اش نشست گفت: «بگو کی بود که به دروغ شهادت داد ؟ خودت بودی درسته ؟؟»‌ رحمانی به نفس نفس افتاده بود سینه اش خس خس می کرد گفت: «ناسلامتی فامیلیم!» براتعلی گلوی رحمانی را با دو دست فشرد
گفت:«اونوقت که روزگارم را با خاک یکسان کردی فامیل نبودیم ؟ ...اگر بگی کار کی بود می زارم زنده بمونی»
رحمانی که خودش را در یک قدمی مرگ می‌دید گفت:
«کارِ... من بود ... اما جبران می‌کنم . بلند شو !»
«چطور جبران می‌کنی؟ آبروی رفته‌ام رو چطور بر می‌گردانی ؟» خون جلوی چشمان براتعلی را گرفته بود. نمی‌دانست چطور زهرش را بریزد گفت: «زندگیم را ازم گرفتی! باعث شدی زنم بره شوهر کنه!» از روی سینه مرد بلند شد رفت لبه‌ی گاری نشست و از جیبش سیگار اشنو را در آورد آتش زد. چند پک عمیق به آن زد و دودش را داخل مغازه بیرون داد. پیت‌ها، پر نفت بودند. شالش را برداشت و داخل دهانه‌ی پیت کرد و منتظر شد. آقای رحمانی حواسش به کار براتعلی نبود سرفه می‌کرد و فحش می‌داد. به طرف راه پله‌های عقب مغازه رفت و به سختی پله‌ها را بالا رفت. مرد گوشه‌ی شال را از داخل پیت در آورد. خوب خیس خورده بود و ازش نفت می‌چکید. آتش سیگار را زیر شال گرفت. شال کم کم روشن شد و شعله گرفت. براتعلی شال آتش گرفته را انداخت روی کیسه های ته مغازه و پیت نفت را روی پله‌ها ریخت و آتش زد . تیرهای سقف چوبی بود. کم کم آتش و دود به سقف رسید. بوی دود و آتش مردم را به خیابان کشانده بود . صدای کمک کنید، کمک کنید! از هر طرف شنیده می‌شد . مرد پیت نفت را از گاری برداشت خودش جای پیت ایستاد. پیت را بالای سرش برد نفت را روی خودش سرازیر کرد و سپس کبریت را کشید.

مریم روشنی راد

نفتکار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید