لیلی با شماست
لیلی با شماست
خواندن ۲ دقیقه·۴ روز پیش

ابرقهرمان در دنیای خالی

جدیدا از اینکه یک ابرقهرمان در زندگی خودم نبودم، کلافه ام. دوست داشتم هیچوقت خسته نمی شدم، ناامید و درمونده نمی شدم و با یک انرژی بی وقفه به کارام می رسیدم مثلا اگر هر روز چهار هزار لغت ضروری رو خونده بودم الان تموم شده بود و تازه چند بار هم حتما دوره کرده بودم؛ یا مثلا الان به جای اینکه بشینم با خودم فکر کنم که چرا من پیشرفت نمی کنم در حال اپلای برای شغلی چیزی بودم؛ ولی انگاری تو هرچقدر سن ات می‌ره بالاتر، اهدافت دورتر میشن چون دیگه اون رمق گذشته رو نداری. امید ها یکی یکی رنگاشون سیاه شد و سوختن. دیگه مثل گذشته چشمات برق نمیزنه وقتی یک اتفاق نسبتا خوبی میخواد برات بیافته. ذهن ات انگار یاد گرفته که: نه بابا دلتو خوش نکن و رویا نباف که همش در عرض دو دقیقه پنبه میشه. بعد ویدئویی رو نگاه می کنی که می بینی آدما با افکار مثبت مهاجرت کردن و الان برای خودشون برو و بیایی دارن بعد میگی خب مثبت فکر کردن که کاری نداره؛ بزا منم مثبت فکر کنم. یک روز بر اساس داده های همون شخص میری جلو بعد می بینی نه مثل اینکه برای همه آدما یجور کار نمی کنه بعد میگی نه حالا به یک روز که نیست بزا ادامه اش بدم؛ بعد تو انقدر وسط مشکلاتت غرق میشی که اصلا یادت رفته مثبت فکر کنی و اون عادت ها رو اجرا کنی.

متاسفانه مشکلات با بزرگتر شدن عدد سنمون اونا هم باهامون قد می کشن. تو دستتو بلند می کنی که پله ی بعدی رو بگیری، می بینی مشکلات دستاشو از تو بیشتر بلند کرده و چهارتا پله ی بعدی رو گرفته و برگشته به یک نیشخندی، تو رو نگاه می کنه که ینی تو دیگه چقدر پرویی!

من دلم نمی‌خواد کم بیارم. دلم نمی‌خواد دنیا به میلم پیش نره. دوست دارم زندگیمو به تسخیر خودم دربیارم و رام رامش کنم. زندگی مثل یک اسب سرکش هست که انقدر لگد میخوری و گازت میگیره تا بخواد اهلی بشه ولی امیدوارم وقتی که رام من شد پام لب گور نباشه.

یک چیز دیگه ای هم که دهنمو چند روزه درگیر خودش کرده اینکه من در گذشته به انواع گوناگون شنیدم که تو نویسنده خوبی هستی چرا نمی نویسی؟ البته نه داستان ها! بیشتر تحلیل و این چیزا؛ با خودم فکر می کردم که چرا من این حرفا رو جدی نگرفتم! چرا دنبالش نرفتم؟ چرا تلاش نکردم؟ بعد کم کم جواب اومد تو ذهنم که به این دلیل و این دلیل و این دلیل...

من به آدما حق میدم اگر به جایی رسیدن و به آدما حق میدم اگر به جایی نرسیدن. زور آدما با هم فرق می کنه؛ خستگیاشونم فرق می کنه.

خلاصه که نشد من یک ابرقهرمان در زندگیم باشم. سی تا سالو دیدم و نشد اون چیزی که باید می شد.

ابرقهرمانمشکلات
هیچ کاره در روابط بین المللی. تاریخ خوانی که، جزئیات یادش نمی ماند. قلمی که بدرد ژورنال نویسی نخورد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید