من وقتی اینجا میام که کلی حرف توی ذهنم می چرخه و کلی درد دارم که بشینم مخ طرفمو سوراخ کنم ولی وقتی میام بنویسم یا یک چرخ کوتاهی توی ویرگول می زنم می بینم نه بابا خیلی هم حرف گفتنی ای ندارم؛ نه اینکه حرفی نیست؛ نه! حرفی که بتونم بگم نیست. بعضی از حرفا انگار باید غمش تو دلت بمونه و بشینه بعد وقتی که داری یک برنامه ای رو می بینی یهو یک چیزی رو برای خودت تصور کنی و بدون اینکه کسی متوجه بشه یک اشکی هم بریزی و سری جمعش کنی انگار همون اشکه کارتو راحت تر می کنه.
جدیدا می شینم و تاک شوی «اکنون» رو می بینم و چیزی که خیلی به چشمم میاد؛ پدر و مادر های افراد مدعو هستن. همه تحصیل کرده. همه فرهیخته و در نهایت یک نگاهی به خودت می اندازی و میگی دمم گرم من اصلا این چیزارو نداشتم من اصلا کسی رو نداشتم که به من نقشه راه بده...کسی که باهات حرف بزنه و مجابت کنه...انگار پدر و مادر من فقط از گرگ های توی جامعه می ترسیدن که یک موقع بره ی سفید کوچولوشون رو یک لقمه چپ نکنه؛ ولی به خودشون انتقاد نکردن که چرا ما باید بچمون رو گوسفند بار بیاریم که همش از بلیعده شدن و شکار شدنش بترسیم؟!
خیلی از پدر و مادر ها واقعا تلاش می کنند که والدین خوبی باشن ولی نمیدونن چجوری باید والد خوبی باشن! مثلا من یادم میاد وقتی نوجوان بودم به زور اسمم رو کلاس زبان نوشتم تا فقط برای چند ساعت تو خونه نباشم و تحمل نکنم اون دعواهای سوهان روحی رو :) ولی در کمال تعجب یکی از طرفین دعوی همیشه منو تا جلوی زبانکده همراهی می کرد که یک موقع احساس خطر نکنم تو جامعه! خب تا کی قراره جلوی جامعه رو بگیری که من احساس خطر رو درک نکنم؟ آیا یک روزی من توی اون مخمصه که تو جلو جلو، جلوش رو می گرفتی؛ قرار نگرفتم؟ قطعا قرار گرفتم و چندین بار اشتباه کردم تا بفهمم چجوری باید حلش کنم؛ یا از طرف دیگه ای به قضیه نگاه کنیم؛ تو میخوای جلوی آسیب دیدن من رو بگیری ولی من توی اون خونه بیشتر از بیرون خونه آسیب دیدم! یا می رفتم دانشگاه به بچه ها می گفتم تو رو خدا بیشتر بشینید بعد برید خوابگاه ولی اونا بالاخره یک مکانی رو داشتن که میتونستن برای چند ساعت ریلکس کنن و من باید خرامان خرامان می رفتم تا خونه و بعد از تحمل دو ساعت توی راه بودن تازه باید دعواهای دو نابلد و ناشی رو هم تحمل می کردم.
این حرفا، حرفای گفتنی بود. یک شکل مشخص و آشنا برای اکثر جوون های دهه شصتی و هفتادی با داستان ها و معضلات والد خود شیفته و بقیه تله ها و تروماها که گند زدن به روح و جون ما؛ اما دیگه ادامه داستان طوری هست که دیگه نمی تونی همه چیو تعریف کنی. باید خودخواری کنی تا به ظاهر آروم بشی و در باطن بزنی سیستم و اعصاب بدنی خودتو نابود کنی و دوتا ژن چرت تر از بقیه رو هم فعال کنی و اون کاپ قهوه ای رو ببری بالا...