قبلا هم این حس در درون من وجود داشت ولی خیلی بهش بها نمی دادم چون فکر می کردم نه دیگه اینجوریا هم نیستن آدما. آدمی بخواد باهات معاشرت کنه یا نکنه کاملا از رفتارش مشخصه که بعد ها که بزرگ شدم یعنی الان متوجه میشم که نه آدما خیلی وقتا مراعاتتو می کن، باهات تعارف می کنن، یا مثلا نمیخوان ضایع ات کنن؛ بنابراین تو رو توی جمعشون راه میدن. بعد از یک مدت حس می کنی یک آدم اضافه هستی یا وقتی وارد جمع میشی دیگه مثل قبل تحویلت نمی گیرن. یا اونقدر ها هم که فکر می کنی بامزه نیستی که بخوان بخاطرش تو رو تحویل بگیرن. کلا یک حس نخواسته شدن در من شکل گرفته یا یک حسی که انگار متعلق به هیچ جا نیستی. احساس تنها شدن داری این یعنی اینکه قبلا این حس تنهایی رو نداشتی ولی الان داری. یجوری شدم که یک عده میخوان منو به زور وارد جمعی کنن که اصلا باهاشون سنخیت ندارم و کیلومتر ها از افکار و عقاید و نظراتشون دورم و در جمع دیگری ممکنه بهم خوش بگذره ولی از اینکه زیاده روی کنم در اون جمع باشم منو می ترسونه؛ از این می ترسونه که مستقیم یا غیر مستقیم از اون دسته طرد بشم.
من خودم کاملا میدونم چرا این حس درون من شکل گرفته و چرا داره روز به روز بزرگ تر میشه ولی می ترسم انتهای این ترس، انتهای این حس، تنهایی مطلق باشه.