توی همچین خانواده هایی تو نمیتونی خود واقعی ات باشی؛ چون خود واقعی ات با محدودیت های تعیین شده مغایرت دارن و اگر اون محدودیت رو نقض کنی قطعا باید تاوان بدی! تاوان حرف گوش نکردن!
وقتی داری زندگی رو میری جلو می بینی نمیتونی مثل هم سن و سال هات لباس بپوشی، بیرون بری، کار های سنین خودت رو انجام بدی؛ به خودت برسی حالا همه ی اینا در دختر و پسر فرق داره؛ مثلا برای دختر رو نمیزاره لاک بزنه برای پسر رو به مدل موهاش گیر میدن.
جلوتر که میری می بینی عه همه چرا جلوتر از منن؟ چقدر همه، همه چی رو می دونن ولی تو نه! انگار از یک شهر دیگه ای با یک فرهنگ دیگه ای وارد یک شهر دیگه شدی! همینقدر نسبت به اتفاقات و افراد جدید غریبی!
تو بزرگ تر میشی_ هر کاری که فکر می کنی که دیگه این باید جواب بده و حتما جواب میده... ولی نه جواب نمیده؛ میدونی چرا؟ چون ذهنت دیگه یک ذهن متمرکز و خوش بین و سالم نیست.ذهنت همیشه درگیر افکار ها و تاثیرات رفتار دیگران بر روح و روانت هست. آرامشِ خاطرِ نسبی نداری، بعد دنبال موفقیت هم هستی! موفقیتی که اطرافیان و دوستانت توی سن بیست سالگی به دستش آوردن تو لَه لَه می زنی که توی سن سی سالگی بهش برسی:)
این مدل خانواده ها بچه هایی رو تربیت می کنن که پر از عقده ان و همیشه از همه چی عقبن و اگه بخواد اون بچه جبران مافات کنه باید خودشو بزاره روی ایکس چهار تا بتونه خودش و مهارت هاش و سنش و همچنین سرعت پیشرفت جهان را در یک راستا قرار بده.
خلاصه که بعضی از خانواده ها میشن سکوی پرش ات به سمت آسمون و موفقیت و پرواز و یک خانواده ای هم میشن لگد به پشتت و پرت شدن در یک چاهی که دستاویز های اون چاه برای بالا اومدن ازش خیلی سست و پوک هستن و دوباره میری ته چاه.